۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۵۶
کتابشناسی دفاع مقدس 3: صدای پاروها
از شگفتیهای این کتاب میتوان به بررسی گاه ریزترین رخدادهایی پرداخت که با گذشت این همه سال، بیشتر بازماندگان کمتر به یاد دارند یا آن که نمیخواهند به یاد آورند؛ هرچند این را نیز به خوبی میتوان دریافت که صادق کیاننژاد امیری، در کنار گفتگو با سید قاسم هاشمی، پژوهشهای دیگری را نیز انجام داده است تا بتواند به ژرفنای درونی هر رخداد برسد؛ همچون جایی که نوارهای کاست فیلم یا صوت را به دست آورده است تا از روی آنها بتواند ریزترین رخدادها را به نگارش درآورد.
انتشار: حافظخبر -
پیوندها: نگاهی به کتاب مکتب تفکیک - جستاری در کتابشناسی حضرت زهرا - کتاب قورباغه مأیوس - کتابشناسی آثاری درباره پیامبر اسلام -
نگاهی به کتاب نَفَسُ المَهْموم فی مُصیبَةِ سیّدنا الحُسَیْن المَظْلوم
محمدمهدی اسدزاده
محمدمهدی اسدزاده
نگاهی به کتاب نَفَسُ المَهْموم فی مُصیبَةِ سیّدنا الحُسَیْن المَظْلوم
محمدمهدی اسدزاده
نگاهی به کتاب نفس المهموم فی مصیبه سیدنا الحسین المظلوم - کتابشناسی دفاع مقدس 2؛ عام برات؛ سقای کازرونی جبههها - کتابشناسی دفاع مقدس 1؛ کتاب بوی خوش عطر -محمدمهدی اسدزاده
دکتر کاظم (حبیب) پدیدار، یکی از کتابهایی را که در راستای آشنایی بیشتر من با ادبیات دفاع مقدس برایم فرستاد، کتاب صدای پاروها بود.
کتاب صدای پاروها را صادق کیاننژاد امیری برپایه داستانهایی از زندگی سید قاسم هاشمی، رزمنده جانباز امیرکلایی در 6554 صفحه شامل 20 فصل همراه با عکس، اسناد و نامهها، سال 1398 در انتشارات سوره مهر به چاپ رسانده است.
این کتاب بیش از هر چیز دارای ادبیات داستانی ساده و روانی است که هر چه به پایان کتاب نزدیک میشویم، بر جذابیت و کشش آن افزوده میشود.
پیشتر و به ویژه در نوجوانی و جوانی که کتاب بخش بیشتر ساعتهای روز مرا میگرفت، کتابهای بسیاری را درباره دفاع مقدس همچون روزنوشتهای شهید نصرالله ایمانی، که به گمانم نخستین نوشتههای چاپ شده از رزمندگان کازرون در یک کتاب بود و نزدیک سی سال پس از چاپ نخست که در همان روزگار جنگ به چاپ رسید و بار دیگر در سال 1398 با ویرایشی نو از سوی حجتالاسلام مهدی صنعتی بار دیگر چاپ شد، خاک خندهریز، کوتاهنوشتهای خندهآمیزی که دکتر محمد عارف از خاطرات رزمندگان کازرونی گردآوری کرده بود و نزدیک به ده سال پس از چاپ نخست، بار دیگر با ویرایشی از حجتالاسلام رضا صنعتی بار دیگر به زیر چاپ رفت، عام برات، داستان زندگی برات نوبهار، رزمنده، جانباز، پدر شهید جلال نوبهار و پدر جانباز دانشمند دکتر رحیم نوبهار از کازرون، دا، پایی که جا ماند و... یا داستانهایی در زمینه دفاع مقدس همچون ارمیا، داستانهای کوتاه و... یا بسیاری کتابهای شناخته شده و گاه ناشناخته و مقالهها و یادداشتهایی در این زمینه را خوانده بودم. از سوی دیگر با آغاز کار رسانهایم، بخشی را به گردآوری و انتشار خاطرات رزمندگان دفاع مقدس به ویژه حاج عبدالحسین پیروان، دایی عزیزم و حاج اصغر شجاعی (فلک)، از آموزگاران گرامیام پرداختم؛ کاری که به انتشار ویژهنامههای ماندگاری همچون ویژهنامه از هویزه تا سوسنگرد، سوسنگرد، کَلعلی (فرخی) و ستاد پشتیبانی جنگ در کازرون برای هفتهنامه شهرسبز و تارنمای کازروننما انجامید؛ این گفتگوها و نوشتارها در رسانههای دیگر نیز بارها بازنشر شد.
در بیشتر نوشتهها و کتابها به خوبی میتوان با گذر از نیمه، خستگی راوی و گاه نویسنده را یافت؛ جایی که راوی و نویسنده کمتر به جزییات میپردازند و حس و حال کمتری را به خواننده میرسانند؛ این خود زمینهای را میسازد تا با یک روند کششی افزاینده و سپس کاهنده در متن روبرو شویم و در برگهای پایانی، کمکم خواننده نیز آمادگی به پایان رسیدن کتاب را داشته باشد. این سبک نگارش را نه تنها در ادبیات دفاع مقدس و گذشتهنگاری که در همه گونههای ادبیات داستانی ایرانی به وفور دیده میشود.
یکی از ویژگیهای کتاب صدای پاروها، این است که تا پایان کتاب، روند کشش افزاینده رو میبینیم و همچنان در پی آن هستیم که داستان ادامه داشته باشد و هیچ خستگی و دلزدگی را در کتاب نه تنها نمیبینیم که همچنان در سینهکش کشش افزاینده، داستان به پایان میرسد.
یکی دیگر از ویژگیهای کتاب که شاید ویراستار، نویسنده یا انتشارات در پی آن بودهاند و کمتر شاید به چشم آید، بهرهگیری از شیوه چینش واژهها و نشانهگذاریهای نگارشی است. این شیوه بهرهگیری را به وفور در کتابهای رضا امیرخانی میتوان یافت؛ چیزی که به هر روی در این کتاب نیز تلاش شده است تا به سبک ویژهای در ویرایش برسد، بهرهگیری کم از این روش، آن را زیاد به چشم نمیآورد. یکی از کارهای ویراستاری ویژهای که در این کتاب انجام شده است، بهرهگیری از نشانه سکون به جای کاما (ویرگول یا همان ، ) بود.
از ویژگیهای دیگر کتاب، میتوان به نگرش قومیتی در گستره کوی دیوکلا از شهر امیرکلای شهرستان بابل دانست. بیش از هر چیز با شهدای و چهرههای دوران دفاع مقدس و انقلاب این شهر آشنا میشویم و کمتر به شناسایی دیگران یا دیگر جاها میپردازد.
از شگفتیهای این کتاب میتوان به بررسی گاه ریزترین رخدادهایی پرداخت که با گذشت این همه سال، بیشتر بازماندگان کمتر به یاد دارند یا آن که نمیخواهند به یاد آورند؛ هرچند این را نیز به خوبی میتوان دریافت که صادق کیاننژاد امیری، در کنار گفتگو با سید قاسم هاشمی، پژوهشهای دیگری را نیز انجام داده است تا بتواند به ژرفنای درونی هر رخداد برسد؛ همچون جایی که نوارهای کاست فیلم یا صوت را به دست آورده است تا از روی آنها بتواند ریزترین رخدادها را به نگارش درآورد.
ورود به ریزهکاریها در نوشتن کتاب، افزون بر افزایش کشش داستان، ما را با برخی از رخدادهای تاریخی دفاع مقدس آشنا میکند که شاید فرماندهان نیز از آن آگاهی نداشته باشند؛ چراکه فرماندهان همیشه به کلیات مینگرند و ریزهکاریهای درونعملیاتی برایشان اهمیت چندانی ندارد با این دیدگاه که باید عملیات را کلی ببینند؛ که درست هم مینماید.
دو چیزی که نویسنده با آوردن آنها کشش نوشته را افزایش داده است یکی پیدا کردن موقعیتهای طنز در جبهه و دیگری ریزهکاریهای درون نبرد که کندوکاو این دو برای نویسنده هم ساده بوده و هم توان پردازشش را بالا برده است.
اکنون بخشهایی از کتاب را با هم میخوانیم؛ این بخشها را بر پایه اهمیت تاریخی که از دیدگاه من داشتند برگزیدهام:
-سید قاسم هاشمی، زاده 2 شهریور 1339 در امیرکلا از توابع شهرستان بابل استان مازندران است.
فصل اول: کودکی:
ص16: آن موقعها (اشاره به دهه 40 خورشیدی) وضعیت درآمد بیشتر خانوادهها خوب نبود. کمتر خانوادهای بود که دستش به دهنش برسد. پدرم زارع اربابها میشد تا بتواند زندگیاش را اداره کند. این وضعیت پای مادرم را هم پای کار میکشاند. او حصیر میبافت.
ص17: کسانی بودند که همیشه جلوی در تکیه محل میایستادند و جلوی بچهها را میگرفتند. حرصمان درمیآمد. موقع شام که میشد و وقتی همه تلاشمان برای ورود به تکیه به در بسته میخورد، با بچههای هم سن و سال، دور تیر چوبی برق جلوی تکیه جمع میشدیم و سینهزنان فریاد میزدیم: «گت گت پلاخوار حسین/ رز رز عزادار حسین: بزرگترها غذاخور حسینند و کوچکترها عزادار حسین»
ص27: نشستن در این جلسات آگاهیام را بیشتر میکرد و فهمیدم چه باید و چه نباید بکنم. حلال خدا چیست و حرام خدا یعنی چی. مذهبیتر شدم و رفتارم تغییر کرد. بعدها همین جلسه پای مرا به فعالیتهای انقلابی باز کرد. گاهی با خود فکر میکنم اگر آن جلسات نبود، چه بلایی بر سر دین و ایمانم میآمد؟
ص28: در پاورقی کتاب درباره خیابان شهدای بابل میخوانیم: این خیابان پیش از انقلاب به همین نام معروف بود. علت نامگذاری آن به خیابان شهدا به سبب جنگی است که سیصد سال پیش، بین یاران آیتالله سیدالعلمای بارفروشی و بهاییان رخ داد و عدهای در این خیابان به شهادت رسیدند. اکنون نام این خیابان شهید نواب صفوی است. (با خواندن این پاورقی و واژه سیصد سال پیش، به پژوهش در این باره دست زدم و برآورد آن این است: سیدالعلماء زاده 1152 و درگذشته 1233 است و این جنگ به نام جنگ قلعه طبرسی با بابیت و نه بهاییت در سالهای 1264 تا 1266 خورشیدی رخ داده است. سید علیمحمد باب هم زاده 1198 و درگذشته 1229 خورشیدی است. با این دادهها، نویسنده یا گوینده در تاریخ به اشتباه رفته است؛ چراکه بهاییت پس از مرگ باب، شاخهای دیگر شدند و مرگ باب در 1229 هجری خورشیدی است. پس به گمان بنده این درگیری در ادامه جنگ قلعه طبرسی با بابیها و نزدیک به 200 سال پیش و نه 300 سال است. از دیگر شگفتیهای این بخش هم دگرگونی نام شهدا که جنبهای دینی، بومی و تاریخی دارد و امروزه بسیاری از شهرها یک خیابان شهدا دارند، به نام شهید نواب صفوی که یک چهره کشوری است و وجه محلی ندارد. اگر چنین چیزی رخ داده باشد، باید از نفوذ جریان بهاییت یا بابیت ترسید؛ چرا که در با این دگرگونیهای بیمورد در واقع برآنند تا گذشته و هویت یک شهر را از بین ببرند تا با از بین رفتن آن گذشته راه برای کارهای دیگر باز شود.)
فصل2: انقلاب
ص31: طعم تلخ بیعدالتی و فقری که در زندگیام چشیدم، مرا از شاه و حکومتیها متنفر کرده بود. آرامآرام گوشم با کلماتی نظیر شاه، طاغوت، ظلم و ستم، بیدارگری، امام، انقلاب اسلامی و مبارزه آشنا شد. دو سه سال که گذشت، تنفری در من زنده شد که دوست داشتم با شاه و دار و دستهاش بجنگم. (باید بدانیم که مردم با هیچکس عقد اخوت نبستهاند و با افزایش فساد و بیدادگری، این بیزاری و کینه، خود را نشان میدهد. اسناد تاریخی به ما میگوید محمدرضا پهلوی پس از آن که در مجلس شورای ملی برای شاهی سوگند یاد کرد، بسیاری از مردم که گاه از شهرستانها به تهران آمده بودند، با این نگرش که شاه نو، با رضاشاه دیگرگونه است و برایشان خوشیُمن خواهد بود، او را از درب مجلس شورای ملی بر دوش گرفتند و جشنهای مردمی برپا شد. با این همه خیلی زود، محمدرضا بیعرضگی خود را به رخ مردم کشاند. این بیعرضگی در سالهای نخستین، همراه با آگاهیبخشی جریانهای زنده و بیدار اسلامی، ملی، لیبرال و مارکسیستی، به جبهه ملی و گریز نخست او کشیده شد. گریزی که هرچند با زور سرنیزه دوباره بر تخت شاهی نشست، کینه و بیزاری مردمی را روز به روز از وی بیشتر کرد. این بیزاری و کینه نه تنها برآمده از شکست جنبش ملی بود که روز به روز با افزایش فسادهای گوناگون اقتصادی، اخلاقی، سیاسی، کم شدن توان خرید مردم، بسته شدن روزنههای آزادی، دستگیریها، زندانها و... همراه با افزایش آگاهی مردمی از خود و جهان، پیروزی انقلابهای مردم و برپایی زمامداریهای مردمسالار حتی به نام، تمسخر و تحقیر شدن مردم، فرهنگ، آداب و رسوم و توهین به چهرههای زنده، درگذشته و یا داستانی که همه هویت مردم به ویژه تصویب قانون کاپیتالاسیون در آبان 1343 و فشارهای معیشتی برآمده از انقلاب سفید شاه که با آغاز دهه 1350 و سرنگونی دولت هویدا که به گفته خود شاه خود را بیش از پیش در تورم بالای 300 درصدی نشان میداد آن هم با افزایش درآمدهای نفتی، همگی به سرنگونی زمامداری 37 ساله محمدرضا شاه پهلوی و ساختار پادشاهی که به گفته محمدرضا شاه پهلوی تنها 2500 سال پیشینه داشت در حالی که تمدن ایرانی بیش از 10 هزار تمدن داشت، انجامید. که امیرالمؤمنین امام علی (ع) میفرماید: زمامداری به کفر پابرجا خواهد ماند و به ستم و بیداد سرنگون خواهد شد.)
ص36: پس از شکستن درِ اداره و ورود به آن، شروع کردیم به خراب کردن هر چه به دستمان میرسید. ما که از شاه و حکومتش کینهای شدید داشتیم، فکر میکردیم هر چه را که میتوانیم باید خراب کنیم. (پیشتر در کتاب خاطرات دکتر ابراهیم یزدی، دبیرکل پیشین نهضت آزادی ایران و وزیر امورخارجه دولت موقت جمهوری اسلامی ایران خوانده بودم که چندی پس از آمدن امام خمینی به ایران، امام همه را گرد آورد و گفت: نگذارید ادارهها، پادگانها و... به دست مردم بیفتد و همه چیز را خراب و ویران کنند و ما نیز به همه استانها و شهرستانها این سخن امام را رساندیم. در گفتگوهایی که با زندهیاد مهندس رجبعلی طاهری، نماینده امام خمینی در استان فارس نیز شنیدم که با تایید این سخن میگفت: در شیراز، با آن که ساواک و شهربانی خودشان را به شورای انقلاب که ما بودیم تسلیم کردند، گروهکها در کمین نشسته بودند و سرانجام در یورشی نابهنگام و بدون آگاهی ما، با همراه کردن برخی از مردم، به ساواک و شهربانی یورش بردند و تا به خودمان آمدیم بسیاری از اسناد، جنگافزارها و... در آتش آنان سوخت یا ربوده شد و برخی مردم نیز به شهادت رسیدند. در کازرون، نیروهای انقلاب به رهبری زندهیاد شهید حجتالاسلام شیخ عبدالرحیم دانشجو (دهقان) که نماینده امام در کازرون بود، همراهی و هماهنگی خوبی انجام شد و این گونه آسیبها به ویژه در روزهای پایانی بسیار کم بود. هرچند در اردیبهشت 1357، خشم مردمی در چهلم شهدای جهرم، به آتش زدن برخی جاها همچون شرابفروشی عذرای کلیمی انجامید. این دیدگاه که چون با کسی مخالف هستیم حق داریم تا همه چیز را تخریب کنیم فرهنگی دینی و ملی نبود و برآمده از اندیشههای مارکسیستی در جریان انقلاب بود و نیروهای انقلابی اصیل پرو خط امام، تلاش میکردند تا آنان را از مردم جدا کنند. همچنان که سید قاسم هاشمی در این چند خط میگوید «فکر میکردیم» و «کینهای شدید»، زایشگاه اندیشه مخرب ویرانگری بود و ریشه در هیچ اندیشگاه دینی و اسلامی نداشت. آتش زدن و ویران کردن، نه تنها سودی در پیشبرد هیچ جنبشی ندارد که اگر آن جنبش به پیروزی هم برسد، بایستی همان ویرانیها را بازسازی کند که این خود دستکم پسرفتی چندپلهای در پیشرفت خواهد بود. همچنین این ویرانیها زمینه نابودی اسناد و مدارکی را میکند که میتواند به شناسایی و محکومیت قانونی مفسدان بینجامد. هرچند نمیتوان خشم برآمده از کینههای اجتماعی را به سادگی کنترل کرد.)
ص39: (بهار 1359) بازار بحث و مناظرههای خیابانی هم داغ داغ بود. چند نفر حلقهحلقه گوشهای جمع میشدند و بحث گرمی راه میانداختند. سعی میکردند مواضع خود را به یکدیگر بقبولانند. بحثها که اوج میگرفت و دو طرف نمیتوانستند همدیگر را قانع کنند، کار به زد و خورد میکشید.
ص40: خودم اهل بحث نبودم. برای بحث هم نمیرفتم. میرفتیم که جمعیت هوادارانمان را بیشتر کنیم تا موقع درگیری کم نیاوریم. (در دیگر خاطرات سالهای نخست پس از پیروزی انقلاب هم اینچنین میخوانیم. برخی اهل خواندن و اندیشیدن و گفتگو بودند و برخی نیز هوادار بودند. این هوادارها یا سمپاتها، گاهی که میدیدند در مناظره کم میآورند، دست به چماق میشدند و با بهم ریختن میزهای گفتگو، کار را به درگیری میکشاندند. این درگیریها بیشتر از سوی گروهکهای جدا شده از سازمانهای بزرگتر، آغاز میشد؛ چراکه در سازمانها و احزاب بزرگتری همچون حزب جمهوری اسلامی، نهضت آزادی، جبهه ملی، حزب توده، سازمان فداییان خلق اکثریت و سازمان مجاهدین خلق، کارهای مطالعاتی و اندیشهورزی بیشتری انجام میشد و در سازمانهای کوچکی همچون کوموله، پیکار، سازمان فداییان خلق اقلیت و... بیشتر جوان، احساساتی و خواهان کارکردهای تند و آتشین بودند. اینها همه زمینهسازی درگیریهای درون حزبی و سپس با جداییها و شاخهشاخه شدنها، به درگیری با جریانهای دیگر هم کشیده میشد. کمیتههای انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم که در تلاش بود تا جلوی این درگیریها را بدون هواداری از جریانی داشته باشد، خودبخود، سیبل اتهامات و گاه درگیریها میشد. این نیز گفتنی است که روزهای نخست سپاه و کمیتهها دارای فرماندهی یکتا نبودند و از دولت موقت و سپس دولت بنیصدر تا حزب جمهوری اسلامی و امام بر روی آنان نظر داشتند و بیشتر به دنبال کم کردن تنشهای فیزیکی بودند تا این که بخواهند وارد درگیریهای بنیادین شوند؛ از این رو گاه در شوراهای فرماندهی سپاه یا کمیته، نیروهایی از سازمان مجاهدین خلق، جریانهای مارکسیستی، ملی، ملی-مذهبی هم دیده میشد. با افزایش درگیریها، این درگیریهای فیزیکی کف خیابانی، کمکم به درون شوراهای فرماندهی هم کشیده میشد و زمینه درگیری فیزیکی در شورای فرماندهی و سپس جدایی و یکسویی سپاه و کمیتهها انجامید.)
ص41: پس از راهاندازی بسیج و گشتهای سیار، به وسایل نقلیه نیاز داشتیم؛ چند نفر از اهالی محل ماشینهای خود را در اختیار ما گذاشتند.
فصل3: اولین اعزام
ص54: در جبهه: بعضی را میشناختم که اسیر سیگار بودند و اگر سیگارشان دیر میشد، مثل معتادجماعت خمار میشدند. حواسم به آنها بود و سعی میکردم سهم بیشتری نصیبشان کنم. بسیاری از سیگاریها هم تحت تأثیر فضای معنوی جبهه یا خجالت میکشیدند سیگار دستشان بگیرند و برای سیگار کشیدن جایی پنهان میشدند و یا به کلی سیگار را ترک کرده بودند. (گفتنی است در جبهه هرچند فضای معنوی زیادی داشت، در کنار جیره روزانه خوراک، سیگار نیز به رزمندگان داده میشد. برخی از یگانها که سیگاری کمتری داشتند، کسانی که سیگاری بودند کمکم در شرایط به ترک آن روی میآوردند. در برخی از یگانها که سیگاریهای بیشتری بودند، وارونه آن رخ میداد و کسانی که سیگاری نبودند، سیگاری میشدند و گاه کار آنان به جاهای باریکتری هم میکشید. در کنار این دو جو، برخی همچون احمد متوسلیان یا دیگران فرماندهان که از سیگاری بیزار بودند، فضای سنگینی را برای سیگاریهای درست میکردند و گاه نه تنها از پخش سیگار جلوگیری میکردند که با سیگاریها نیز برخوردهای تندی میشد.)
فصل4: لبیک یا خمینی
در این فصل هم گاه با تاریخهای نادرستی روبرو میشویم.
ص84: اسفند 1362، منطقه چیلات، نبرد والفجر 6: لحظاتی بعد، پاتک شروع شد و اوضاع به هم ریخت. وحشتناک بود. باران گلوله تانک بود که بر سر نیروها میبارید... چارهای جز عقبنشینی نداشتیم؛ ولی نمیدانم چرا دستور آن صادر نمیشد. اوضاع بدتر از آن بود که بشود منتظر دستور ماند. یکییکی نیروها بلند میشدند و خودشان را از آن مهلکه نجات میدادند. قسمتی از مسیر برگشت، راه باریکهای بود با سرازیری بسیار تند که باید یکی یکی رد میشدیم. تعداد نیروها زیاد بود و ازدحام شده بود. نیروها سعی میکردند از سر و کول هم بالا بروند. چند نفر از نیروها، که عجولانه میخواستند از بقیه سبقت بگیرند و زدوتر جان سالم به در ببرند، پایشان لیز خورد و از کنار این سرازیری به ته درهای عمیق سقوط کردند. نمیدانم چه بلایی سرشان آمده بود. فردوس وضعیت را که دید، آمد همین جا ایستاد. شروع کرد به التماس از نیروها که عقبنشینی نکنند. زار میزد و میگفت: «بابا! شما رو به خدا نرید! دو تا تانکشون رو بزنیم، همهشون در میرن.» گوش کسی بدهکار نبود. نابسمانی وضعیت، توجیه نبودن برخی فرماندهان از موقعیت دشمن و وضعیت جغرافیایی منطقه چیلات و همچنین نبودن بعضی فرماندهان گردانها و گروهانها و دستهها – که زودتر از منطقه خارج شده بودند – موجب شده بود سازمان نیروها به هم بریزد. (این رخداد در اسفند 1362 رخ داده است و بیشتر نیروها همچون خود سید قاسم هاشمی، کمتجربه هستند. این سخنان فردوس نشان از آشنایی بیشتر با جنگ دارد. در برگهای جلوتر این کتاب، بارها میشنویم که آرایش زیاد تانکهای عراقی که تا نزدیکی نیروهای ایرانی با آتش سنگین میآیند با انهدام چند تا از تانکها به هم میریزد تا آن جا که تانکها هنگام گریز به هم برخورد میکنند و از سر و کول هم بالا میروند.)
ص87: پاورقی: بعد از پذیرش قطعنامه 598، مرداد 65، در یکی از پاتکهای عراقیها، در منطقه شلمچه، به شهادت رسید. (این گزاره دارای تاریخ و ویراستاری نادرست است.)
فصل5: پدافندی
ص98: اوضاع خط کوشک مدام در نوسان بود. گاهی آرامِ آرام بود و گاهی مثل نقل و نبات گلوله میبارید. بستگی به حال عراقیها داشت... ما هم دارییمان به اندازه آنها نبود. هر ده بار که میزدند، یک بار هم ما میزدیم. (این سخن را در گفتگو با رزمندگان کازرونی و شیرازی به گونههای گوناگونی در همه دفاع مقدس شنیده بودم؛ از نسبت یک به بیست تا یک به پنج را میشود در سخنان رزمندگان یافت. بسته به نبردگاه این نسبتها دیگرگونه هستند؛ هرچند زیر یک پنجم را تا کنون نشنیدهام و نخواندهام.)
ص106: بعضیها از فضای درگیری میگریختند و از جبهه فقط دنبال عقبه آن بودند. (شوربختانه برخی از نیروهای رسمی سپاه نیز از رفتن به جبهه خودداری میکردند. برخی نیز تا بوی نبردی میآمد از جبهه مرخصی میگرفتند و برمیگشتند. در این هنگام هم بودند کسانی که در شهر به کار و زندگی سرگرم بودند و تا بوی نبردی به مشامشان میرسید، کوله آمادهشان را برمیداشتند و راهی میشدند. اینها بیشتر نیروهای بسیجی و مردمی بودند.)
فصل6: گردان امام حسین
ص130: تبلغیات گردان در آن ایام نوارهای ویدیویی درس اخلاق آیتالله مظاهری را در حسینیه گردان پخش میکرد... یکی از بچههای گردان که نمیدانم اهل کجا بود با صحبتهای اخلاقی آقای مظاهری به این نتیجه رسید که محل زندگیاش باطل بوده و هیج یک از اعمالش برای خدا نبوده است... هرچه رفقایش میگفتند چنین نتیجهگیری درست نیست و مهربانی خدا بیش از آن چیزی است که ما فکر میکنیم، قبول نکرد... سرانجام یک شب که برای مناجات و راز و نیاز به میان درختان پایگاه شهید بیگلو رفته بود، لحظاتی پس از اذان صبح، بعد از خواندن نماز، با اسلحه خودش خودکشی کرد و روی سجاد افتاد. (از این دست رخدادها را نه تنها در جبههها میتوان یافت که گاه در هنگام سربازی یا دانشگاه نیز کسانی با بزرگانگاری برخی جلوههای آفریدگار هستی، زمینه فسادهایی را فراهم میسازند. این بزرگنمایی بیشتر در زمینه مهربانی یا خشم آفریدگار خودش را نشان میدهد که هر دو انحراف است. همچنان که آفریدگار هستیبخش بارها در قرآن کریم هر دو را در کنار یکدیگر آورده است ما نیز باید هر دو را در کنار یکدیگر ببینیم.)
فصل 7: هورالهویزه
ص158: چون وسط آب بودیم، پناهنگاهی نداشتیم؛ نه کیسه شنی بود نه خاکریزی. فقط یک چادر با سقفهای استتار شده که سه چهار نفری در آن زندگی میکردیم. وقتی میفهمیدیم بمبی دارد بالای سرمان پایین میآید، دیگر خیز نمیرفتیم. ایستادن بهتر بود. فضای کمتری اشغال میکردیم و به قول بچهها ترکشگیر بدنمان کمتر بود.
فصل 8: قدس 1
ص 178: کمی بعد متوجه بشکههایی شدیم که داخل آب در سه طرف سمت خطوط ایرانیها کار گذاشته شده بود. ابتدا متوجه نشدیم برای چیست. شبیه بشکههای قیر بودند. حجمشان چقدر بود نمیدانم. موضوع را به فرماندهان اطلاع دادیم. وقتی آنها از یک نیروی اسیر عراقی موضوع بشکهها را پرسیدند، گفته بود که این بشکههای پر از ناپالم است. قرار بود او کلید انفجار این بمبها را فشار دهد؛ ولی قبل از آن به دست نیروهای ما اسیر شده بود. (در پاورقی کتاب میخوانیم: ماده منفجره ناپالم یک مایع سریعالاشتعال است که در بمبها به کار گرفته میشود. این ماده را در بشکههای انفجاری با قیر مخلوط میکنند تا موقع انفجار قیر داغ به بدن انسان بچسبد و او را به شدت بسوزاند. دلیل کاربرد این بمبها در مناطق آبی این است که، به سبب سبکی ناپالم، در صورت انفجار، ناپالم آتشگرفته روی سطح آب منتشر میشود و سطح وسیعی از آتشسوزی را روی آب ایجاد میکند که میتواند جلوی نفوذ دشمن را بگیرد./ در بخشهای جلوتر کتاب و نبردهای آبی دیگر هم در این باره میخوانیم و شگفتآور این که در هیچجای کتاب از آتش زدن و انفجار این بشکهها چیزی نمیخوانیم.)
ص180: جایی که بودیم پر از کنگر بود؛ یک گیاه پر از تیغ که میوه بسیار خوشمزهای را در وسط تیغهایش پرورش میداد. (پاورقی کتاب: ضربالمثلی مازندرانی میگوید: «خر خوراک کنگله: کنگر خوراک خره.»/ از آن جا که در طبیعت پیرامون ما، هنگام بهار، گیاه کنگر میروید و از خوراکیهای مردم، کنگر است که به صورت خورشت یا درون ماست آن را میخورند، تا کنون نشنیدهام یا ندیدهام که کنگر میوه داشته باشد. در پژوهشی که کردم گاه کنگر را با گل خارتپولک (خار مریم) اشتباه گرفته میشود.)
فصل 9: هفت تپه
فصل10: بهمنشیر
خواندن صفحات 209 تا 235، ما را با آموزشها، شیوه رازداری و مقدمات نبرد والفجر 8 که به پیروزی و آزادسازی فاو انجامید، اشاره دارد. اگر این بخش را با صفحات 329 تا 360 که درباره آموزشها، شیوه رازداری و مقدمات نبرد کربلای 4 است، کنار یکدیگر بگذاریم به خوبی و سادگی میتوانیم پی به چرایی آن پیروزی و این شکست ببریم.
فصل 11: والفجر 8
ص225: کسی حق رفتن به طرف اروند را نداشت... ماشینهای سنگین هرگز به آن محدوده نمیآمدند. هر لشکری محدوده خودش را، آن طرفی که عراقیها بودند، دیوارکشی میکرد... هر نیرویی که وارد منطقه میشد دیگر حق نداشت از آن خارج شود... کسی اجازه تردد بیهوده در منطقه را نداشت...
ص226: به جای بقیه فرماندهان گروههای غواصی هم جانشینانشان در شناساییها شرکت میکردند. بعدها که از هادی بصیر درباره نیامدن فرماندهان به شناساییها را پرسیدم، گفت که این موضوع دستور مسئولان لشکر بود...
ص234: از جلسه که بیرون آمدم، فکرم حسابی بهم ریخت. هرچه بیشتر به صحبتهای مرتضی قربانی فکر میکردم، دلهرهام بیشتر میشد... (نزدیک به دو صفحه درباره این سخن میگوید که این دلهره و نگرانی و از کجاست و این که اگر شکست بخوریم چه میشود. این نگرانی را در سخنان رزمندگانی که در کربلای 4 شرکت کردهاند شنیده بودم. دقیقاً همین نگرانیها را برخی از فرمانده گردانها و گروهانهایی که با آنها همسخن شدهام بارها برایم گفته بودند. سید قاسم هاشمی هرچند در این جا، نگرانیهای خود را در چند صفحه بازگو میکند، به نبرد کربلای 4 که میرسد، دیگر چیزی نمیگوید. یکی از چیزهایی که به شکست کربلای 4 و پیروزی والفجر 8 با همه همانندیهایی که با هم دارند، میرسد همین نگرانیها و سختکوشیها برای والفجر 8 و خوشخیالیها و کمانگاشتنها در کربلای 4 است. شاید آن روز فرماندهان ارشد جنگ با همه اطلاعاتی که داشتند، پیروزی کربلای 4 را همچون والفجر 8 قطعی میدانستند؛ سخنی که در نشست پیش از نبرد با فرمانده گردانها و گروهانها گفته بودند.)
فصل 12: کارخانه نمک
فصل 13: نبیالله
ص 309: بعدها با خبر شدم که ابوطالب را به بیمارستانی در باختران و سپس بیمارستان دکتر شریعتی تهران بردند. آن جا منافقان پرونده پزشکیاش را دزدیدند و پاره کردند و کف حیاط بیمارستان ریختند. این کار ناجوانمردانهشان سبب شده بود ابوطالب چند روزی در بیمارستان سرگردان باشد و او را به عنوان مجروح جنگی نپذیرند. (این داستان بسیار همانند داستان جانبازی حاج قدرتالله جوکاری در نبرد کربلای 5 است. او که داستانی شگفتآور دارد پس از جابجایی در چند بیمارستان، به بیمارستان نمازی شیراز آورده میشود و با آن که سپاه پاسداران کازرون جانبازی او را در نبرد تایید میکند، بیمارستان نمازی شیراز زیر بار نمیرود و کار به زور تفنگ میکشد تا او را که دیگر نایی نداشت به اتاق عمل میبرند.)
فصل 14: بوفلفل
فصل 15: کربلای 4
ص 361: از جمله مواردی که آن روز مرتضی به ما گفت وعده آتش تهیه سنگینی بود که که قرار بود در همان دقایق اولیه عملیات روی خطوط عراقیها ریخته شود. این ما را امیدوار کرده بود.
ص 375: به هر سمتی که نگاه میکردم جنازه میدیدم. دستپاچه شده بودم. منتظر آتش تهیه سنگینی بودم که مرتضی قربانی وعدهاش را داده بود. با خود میگفتم: «پس کی قرار است این آتش لعنتی ریخته شود. بچهها که همه تلف شدند.»
ص 368: به ندرت اتفاق افتاده بود که شبها هواپیماهای عراقی برای بمباران بیایند.
ص 369: کلتها منور دشمن هم فعال بودند و مکرر فضای منطقه را روشن میکردند. مقداری که گذشت، هلیکوپترهای عراقی هم سر رسیدند و شروع کردند به ریختن منورهای چلچراغی. این منورها از ارتفاع بالا ریخته میشد و داخل آن منورهای متعدد و با رنگهای مختلف وجود داشت؛ به طوری که با انفجار یک منور چلچراغی تا بیست دقیقه فضای منطقه روشن میماند. این اقدامات عراقیها در آن ساعتها سبب تعجب ما شده بود. ما که تجربه حضور در عملیاتهای مختلف را داشتیم، یک حدس بیشتر نمیتوانستیم بزنیم؛ آن هم اینکه عملیات لو رفته و عراقیها حتی زمان و مکان عملیات را هم میدانند. به چند نفر از بچهها هم این را گفتم...
ص 372: احمد مضطربانه، نگاهی به من انداخت و پرسید: «راست میگی قاسم؟ یعنی ممکنه با این وضعیت فرماندهان پیشروی رو ادامه بدن؟!» بعد خودش جواب داد: «نه! به نظرم بعیده! با این وضعیت که عراقیها همهچی رو میدونن، بعیده چنین کاری کنن.» چند لحظه از صحبت من و احمد نگذشته بود که، در کمال ناباوری، دستور پیشروی نیروهای ما صادر شد و ما هم به سرعت به سمت اروند دویدیم... عراقیها آتش تیربار و دوشکا و پدافندشان را روی آب اروند گرفته و قتلعام راه انداخته بودند.
فصل 16: کربلای 5
ص 408: اسلحهام را به سمت حسین گرفتم و قسم خوردم اگر تیری به سمت اسرا شلیک کند، قطعاً با تیر او را میزنم. (خشم برخی از رزمندهها به ویژه که اگر میدیدند کدام عراقی، دوستشان را به شهادت رسانده است، در بیشتر خاطرات رزمندگان دیده میشود. خشمی که گاه به تیرباران کردن آن عراقی هم میانجامید. هرچند در جاهایی از همین کتاب هم میخوانیم که چند اسیر را وسط عملیات در روز یا شب آوردند و چون نمیتوانستیم آنها را به عقب برگردانیم آنها را تیرباران کردیم. باید بدانیم که این کار از قوانین بینالمللی جنگ است که اگر در شب یا وسط عملیات اسیری را گرفتید و احتمال خطر دادید میتوانید آن را بکشید. در این جا عملیات به تثبیت رسیده و توانایی فرستادن اسیر را به عقب دارند.)
ص 414: (غلامرضا آل رضا) همیشه یک سر و گردن از بقیه نیروها بالاتر بود. فنون و ادوات جنگی را خوب میشناخت و دنبال کسب اطلاعات ناب و جدید بود. گاهی که جواب درست و حسابی از فرماندهان نمیگرفت، با ترفندهای مختلف از آنها حرف میکشید. معمولاً در عملیاتها سعی میکرد قوتها و ضعفهای عراقیها را بفهمد و علیه آنها به کار گیرد... از کارهایی که همیشه در عملیاتها انجام میداد شناسایی راههای بیخطر خروج از خط بود.
ص 415: نمیدانم چرا در آن چند روز حتی یک بار هم هلیکوپترها و هواپیماهای ایرانی نیامدند از ما پشتیبانی کنند... در این عملیات نه از هواپیما خبری بود و نه از هلیکوپترو نه حتی از پشتیبانی آتش عقبه... موقع پاتک عراقیها که میشد، پانصد ششصد تانک آرایش میگرفتند و به سمت ما میآمدند. وقتی میدیدم دلم هری میریخت... بچهها چنان مقاومتی از خود نشان میدادند که در همه دفعاتی که عراقیها پاتک میکردند آنها را به عقبنشینی وادار میکردند... دیدن صحنه فرار تانکها جالب و دیدنی بود. چنان دستپاچه میشدند که میخواستند از سر و کول هم بالا بروند. میخوردند به هم و یک ترافیک عجیب و غریب برای خودشان درست میکردند.
فصل 17: کربلای 10
فصل 18: گردان فاطمه الزهرا (س)
فصل 19: والفجر 10
ص 514: هلیکوپترهای عراقی متوجه پیشروی نیروهای ما شده بودند و آنها هم موشکبارانشان را شروع کرده بودند. خوشبختانه، به کسی آسیبی نرسید... بیشتر گلولهبارانشان هم با دستپاچگی بود و بیهدف. انگار میخواستند با کمترین خطر فقط گلولههایشان تمام شود و برگردند.
فصل 20: قطعنامه
ص 538: خبر پاتک سنگین عراقیها برای بازپسگیری فاو مثل توپ در امیرکلا صدا کرده بود. صبح روز بعد، بیشتر افراد رزمنده خودشان را به سپاه رسانده بودند. مسئولان سپاه خواستند برای تهییج مردم در شهر رژه برویم و بعد از رژه اعزام شویم. داد همه درآمد. فاو داشت از دست میرفت و مسئولان اعزام دنبال تهییج مردم بودند... اعتراض نیروها را که دید، با مسئولان سپاه صحبت کرد و آنها را از رژه منصرف کرد.
ص 540: شکست فاو سبب تضعیف روحیه شدیدی در بین رزمندگان ایرانی شده بود. از آن طرف، عراقیها را دلیر کرده بود و در خطوط مختلف شروع به پیشروی کرده بودند. آنها محدودیتی در استفاده از هیچ سلاحی نداشتند. نه در نوع سلاح و نه در تعداد آنها. با انواع سلاحهای شیمیایی و غیرشیمیایی افتاده بودند به جان رزمندگان ما... دلم از مسئولان جنگ پر بود. با حساب کتاب خودم تمام تقصیر با آنها بود. نه مهمات درست و حسابی میرساندند و نه برنامهریزی حسابشدهای داشتند.
ص 547: حدود یک ساعت به گریه و سکوت گذشت... آرام آرام، صحبتها پیرامون قطعنامه شروع شد... تا دو روز بعد همینطور گیج و منگ به دنبال چرایی قبول قطعنامه بودیم... تا اینکه 29 تیر پیام تاریخی درباره قبول قطعنامه از خبر سراسری پخش شد.
کتاب صدای پاروها را صادق کیاننژاد امیری برپایه داستانهایی از زندگی سید قاسم هاشمی، رزمنده جانباز امیرکلایی در 6554 صفحه شامل 20 فصل همراه با عکس، اسناد و نامهها، سال 1398 در انتشارات سوره مهر به چاپ رسانده است.
این کتاب بیش از هر چیز دارای ادبیات داستانی ساده و روانی است که هر چه به پایان کتاب نزدیک میشویم، بر جذابیت و کشش آن افزوده میشود.
پیشتر و به ویژه در نوجوانی و جوانی که کتاب بخش بیشتر ساعتهای روز مرا میگرفت، کتابهای بسیاری را درباره دفاع مقدس همچون روزنوشتهای شهید نصرالله ایمانی، که به گمانم نخستین نوشتههای چاپ شده از رزمندگان کازرون در یک کتاب بود و نزدیک سی سال پس از چاپ نخست که در همان روزگار جنگ به چاپ رسید و بار دیگر در سال 1398 با ویرایشی نو از سوی حجتالاسلام مهدی صنعتی بار دیگر چاپ شد، خاک خندهریز، کوتاهنوشتهای خندهآمیزی که دکتر محمد عارف از خاطرات رزمندگان کازرونی گردآوری کرده بود و نزدیک به ده سال پس از چاپ نخست، بار دیگر با ویرایشی از حجتالاسلام رضا صنعتی بار دیگر به زیر چاپ رفت، عام برات، داستان زندگی برات نوبهار، رزمنده، جانباز، پدر شهید جلال نوبهار و پدر جانباز دانشمند دکتر رحیم نوبهار از کازرون، دا، پایی که جا ماند و... یا داستانهایی در زمینه دفاع مقدس همچون ارمیا، داستانهای کوتاه و... یا بسیاری کتابهای شناخته شده و گاه ناشناخته و مقالهها و یادداشتهایی در این زمینه را خوانده بودم. از سوی دیگر با آغاز کار رسانهایم، بخشی را به گردآوری و انتشار خاطرات رزمندگان دفاع مقدس به ویژه حاج عبدالحسین پیروان، دایی عزیزم و حاج اصغر شجاعی (فلک)، از آموزگاران گرامیام پرداختم؛ کاری که به انتشار ویژهنامههای ماندگاری همچون ویژهنامه از هویزه تا سوسنگرد، سوسنگرد، کَلعلی (فرخی) و ستاد پشتیبانی جنگ در کازرون برای هفتهنامه شهرسبز و تارنمای کازروننما انجامید؛ این گفتگوها و نوشتارها در رسانههای دیگر نیز بارها بازنشر شد.
در بیشتر نوشتهها و کتابها به خوبی میتوان با گذر از نیمه، خستگی راوی و گاه نویسنده را یافت؛ جایی که راوی و نویسنده کمتر به جزییات میپردازند و حس و حال کمتری را به خواننده میرسانند؛ این خود زمینهای را میسازد تا با یک روند کششی افزاینده و سپس کاهنده در متن روبرو شویم و در برگهای پایانی، کمکم خواننده نیز آمادگی به پایان رسیدن کتاب را داشته باشد. این سبک نگارش را نه تنها در ادبیات دفاع مقدس و گذشتهنگاری که در همه گونههای ادبیات داستانی ایرانی به وفور دیده میشود.
یکی از ویژگیهای کتاب صدای پاروها، این است که تا پایان کتاب، روند کشش افزاینده رو میبینیم و همچنان در پی آن هستیم که داستان ادامه داشته باشد و هیچ خستگی و دلزدگی را در کتاب نه تنها نمیبینیم که همچنان در سینهکش کشش افزاینده، داستان به پایان میرسد.
یکی دیگر از ویژگیهای کتاب که شاید ویراستار، نویسنده یا انتشارات در پی آن بودهاند و کمتر شاید به چشم آید، بهرهگیری از شیوه چینش واژهها و نشانهگذاریهای نگارشی است. این شیوه بهرهگیری را به وفور در کتابهای رضا امیرخانی میتوان یافت؛ چیزی که به هر روی در این کتاب نیز تلاش شده است تا به سبک ویژهای در ویرایش برسد، بهرهگیری کم از این روش، آن را زیاد به چشم نمیآورد. یکی از کارهای ویراستاری ویژهای که در این کتاب انجام شده است، بهرهگیری از نشانه سکون به جای کاما (ویرگول یا همان ، ) بود.
از ویژگیهای دیگر کتاب، میتوان به نگرش قومیتی در گستره کوی دیوکلا از شهر امیرکلای شهرستان بابل دانست. بیش از هر چیز با شهدای و چهرههای دوران دفاع مقدس و انقلاب این شهر آشنا میشویم و کمتر به شناسایی دیگران یا دیگر جاها میپردازد.
از شگفتیهای این کتاب میتوان به بررسی گاه ریزترین رخدادهایی پرداخت که با گذشت این همه سال، بیشتر بازماندگان کمتر به یاد دارند یا آن که نمیخواهند به یاد آورند؛ هرچند این را نیز به خوبی میتوان دریافت که صادق کیاننژاد امیری، در کنار گفتگو با سید قاسم هاشمی، پژوهشهای دیگری را نیز انجام داده است تا بتواند به ژرفنای درونی هر رخداد برسد؛ همچون جایی که نوارهای کاست فیلم یا صوت را به دست آورده است تا از روی آنها بتواند ریزترین رخدادها را به نگارش درآورد.
ورود به ریزهکاریها در نوشتن کتاب، افزون بر افزایش کشش داستان، ما را با برخی از رخدادهای تاریخی دفاع مقدس آشنا میکند که شاید فرماندهان نیز از آن آگاهی نداشته باشند؛ چراکه فرماندهان همیشه به کلیات مینگرند و ریزهکاریهای درونعملیاتی برایشان اهمیت چندانی ندارد با این دیدگاه که باید عملیات را کلی ببینند؛ که درست هم مینماید.
دو چیزی که نویسنده با آوردن آنها کشش نوشته را افزایش داده است یکی پیدا کردن موقعیتهای طنز در جبهه و دیگری ریزهکاریهای درون نبرد که کندوکاو این دو برای نویسنده هم ساده بوده و هم توان پردازشش را بالا برده است.
اکنون بخشهایی از کتاب را با هم میخوانیم؛ این بخشها را بر پایه اهمیت تاریخی که از دیدگاه من داشتند برگزیدهام:
-سید قاسم هاشمی، زاده 2 شهریور 1339 در امیرکلا از توابع شهرستان بابل استان مازندران است.
فصل اول: کودکی:
ص16: آن موقعها (اشاره به دهه 40 خورشیدی) وضعیت درآمد بیشتر خانوادهها خوب نبود. کمتر خانوادهای بود که دستش به دهنش برسد. پدرم زارع اربابها میشد تا بتواند زندگیاش را اداره کند. این وضعیت پای مادرم را هم پای کار میکشاند. او حصیر میبافت.
ص17: کسانی بودند که همیشه جلوی در تکیه محل میایستادند و جلوی بچهها را میگرفتند. حرصمان درمیآمد. موقع شام که میشد و وقتی همه تلاشمان برای ورود به تکیه به در بسته میخورد، با بچههای هم سن و سال، دور تیر چوبی برق جلوی تکیه جمع میشدیم و سینهزنان فریاد میزدیم: «گت گت پلاخوار حسین/ رز رز عزادار حسین: بزرگترها غذاخور حسینند و کوچکترها عزادار حسین»
ص27: نشستن در این جلسات آگاهیام را بیشتر میکرد و فهمیدم چه باید و چه نباید بکنم. حلال خدا چیست و حرام خدا یعنی چی. مذهبیتر شدم و رفتارم تغییر کرد. بعدها همین جلسه پای مرا به فعالیتهای انقلابی باز کرد. گاهی با خود فکر میکنم اگر آن جلسات نبود، چه بلایی بر سر دین و ایمانم میآمد؟
ص28: در پاورقی کتاب درباره خیابان شهدای بابل میخوانیم: این خیابان پیش از انقلاب به همین نام معروف بود. علت نامگذاری آن به خیابان شهدا به سبب جنگی است که سیصد سال پیش، بین یاران آیتالله سیدالعلمای بارفروشی و بهاییان رخ داد و عدهای در این خیابان به شهادت رسیدند. اکنون نام این خیابان شهید نواب صفوی است. (با خواندن این پاورقی و واژه سیصد سال پیش، به پژوهش در این باره دست زدم و برآورد آن این است: سیدالعلماء زاده 1152 و درگذشته 1233 است و این جنگ به نام جنگ قلعه طبرسی با بابیت و نه بهاییت در سالهای 1264 تا 1266 خورشیدی رخ داده است. سید علیمحمد باب هم زاده 1198 و درگذشته 1229 خورشیدی است. با این دادهها، نویسنده یا گوینده در تاریخ به اشتباه رفته است؛ چراکه بهاییت پس از مرگ باب، شاخهای دیگر شدند و مرگ باب در 1229 هجری خورشیدی است. پس به گمان بنده این درگیری در ادامه جنگ قلعه طبرسی با بابیها و نزدیک به 200 سال پیش و نه 300 سال است. از دیگر شگفتیهای این بخش هم دگرگونی نام شهدا که جنبهای دینی، بومی و تاریخی دارد و امروزه بسیاری از شهرها یک خیابان شهدا دارند، به نام شهید نواب صفوی که یک چهره کشوری است و وجه محلی ندارد. اگر چنین چیزی رخ داده باشد، باید از نفوذ جریان بهاییت یا بابیت ترسید؛ چرا که در با این دگرگونیهای بیمورد در واقع برآنند تا گذشته و هویت یک شهر را از بین ببرند تا با از بین رفتن آن گذشته راه برای کارهای دیگر باز شود.)
فصل2: انقلاب
ص31: طعم تلخ بیعدالتی و فقری که در زندگیام چشیدم، مرا از شاه و حکومتیها متنفر کرده بود. آرامآرام گوشم با کلماتی نظیر شاه، طاغوت، ظلم و ستم، بیدارگری، امام، انقلاب اسلامی و مبارزه آشنا شد. دو سه سال که گذشت، تنفری در من زنده شد که دوست داشتم با شاه و دار و دستهاش بجنگم. (باید بدانیم که مردم با هیچکس عقد اخوت نبستهاند و با افزایش فساد و بیدادگری، این بیزاری و کینه، خود را نشان میدهد. اسناد تاریخی به ما میگوید محمدرضا پهلوی پس از آن که در مجلس شورای ملی برای شاهی سوگند یاد کرد، بسیاری از مردم که گاه از شهرستانها به تهران آمده بودند، با این نگرش که شاه نو، با رضاشاه دیگرگونه است و برایشان خوشیُمن خواهد بود، او را از درب مجلس شورای ملی بر دوش گرفتند و جشنهای مردمی برپا شد. با این همه خیلی زود، محمدرضا بیعرضگی خود را به رخ مردم کشاند. این بیعرضگی در سالهای نخستین، همراه با آگاهیبخشی جریانهای زنده و بیدار اسلامی، ملی، لیبرال و مارکسیستی، به جبهه ملی و گریز نخست او کشیده شد. گریزی که هرچند با زور سرنیزه دوباره بر تخت شاهی نشست، کینه و بیزاری مردمی را روز به روز از وی بیشتر کرد. این بیزاری و کینه نه تنها برآمده از شکست جنبش ملی بود که روز به روز با افزایش فسادهای گوناگون اقتصادی، اخلاقی، سیاسی، کم شدن توان خرید مردم، بسته شدن روزنههای آزادی، دستگیریها، زندانها و... همراه با افزایش آگاهی مردمی از خود و جهان، پیروزی انقلابهای مردم و برپایی زمامداریهای مردمسالار حتی به نام، تمسخر و تحقیر شدن مردم، فرهنگ، آداب و رسوم و توهین به چهرههای زنده، درگذشته و یا داستانی که همه هویت مردم به ویژه تصویب قانون کاپیتالاسیون در آبان 1343 و فشارهای معیشتی برآمده از انقلاب سفید شاه که با آغاز دهه 1350 و سرنگونی دولت هویدا که به گفته خود شاه خود را بیش از پیش در تورم بالای 300 درصدی نشان میداد آن هم با افزایش درآمدهای نفتی، همگی به سرنگونی زمامداری 37 ساله محمدرضا شاه پهلوی و ساختار پادشاهی که به گفته محمدرضا شاه پهلوی تنها 2500 سال پیشینه داشت در حالی که تمدن ایرانی بیش از 10 هزار تمدن داشت، انجامید. که امیرالمؤمنین امام علی (ع) میفرماید: زمامداری به کفر پابرجا خواهد ماند و به ستم و بیداد سرنگون خواهد شد.)
ص36: پس از شکستن درِ اداره و ورود به آن، شروع کردیم به خراب کردن هر چه به دستمان میرسید. ما که از شاه و حکومتش کینهای شدید داشتیم، فکر میکردیم هر چه را که میتوانیم باید خراب کنیم. (پیشتر در کتاب خاطرات دکتر ابراهیم یزدی، دبیرکل پیشین نهضت آزادی ایران و وزیر امورخارجه دولت موقت جمهوری اسلامی ایران خوانده بودم که چندی پس از آمدن امام خمینی به ایران، امام همه را گرد آورد و گفت: نگذارید ادارهها، پادگانها و... به دست مردم بیفتد و همه چیز را خراب و ویران کنند و ما نیز به همه استانها و شهرستانها این سخن امام را رساندیم. در گفتگوهایی که با زندهیاد مهندس رجبعلی طاهری، نماینده امام خمینی در استان فارس نیز شنیدم که با تایید این سخن میگفت: در شیراز، با آن که ساواک و شهربانی خودشان را به شورای انقلاب که ما بودیم تسلیم کردند، گروهکها در کمین نشسته بودند و سرانجام در یورشی نابهنگام و بدون آگاهی ما، با همراه کردن برخی از مردم، به ساواک و شهربانی یورش بردند و تا به خودمان آمدیم بسیاری از اسناد، جنگافزارها و... در آتش آنان سوخت یا ربوده شد و برخی مردم نیز به شهادت رسیدند. در کازرون، نیروهای انقلاب به رهبری زندهیاد شهید حجتالاسلام شیخ عبدالرحیم دانشجو (دهقان) که نماینده امام در کازرون بود، همراهی و هماهنگی خوبی انجام شد و این گونه آسیبها به ویژه در روزهای پایانی بسیار کم بود. هرچند در اردیبهشت 1357، خشم مردمی در چهلم شهدای جهرم، به آتش زدن برخی جاها همچون شرابفروشی عذرای کلیمی انجامید. این دیدگاه که چون با کسی مخالف هستیم حق داریم تا همه چیز را تخریب کنیم فرهنگی دینی و ملی نبود و برآمده از اندیشههای مارکسیستی در جریان انقلاب بود و نیروهای انقلابی اصیل پرو خط امام، تلاش میکردند تا آنان را از مردم جدا کنند. همچنان که سید قاسم هاشمی در این چند خط میگوید «فکر میکردیم» و «کینهای شدید»، زایشگاه اندیشه مخرب ویرانگری بود و ریشه در هیچ اندیشگاه دینی و اسلامی نداشت. آتش زدن و ویران کردن، نه تنها سودی در پیشبرد هیچ جنبشی ندارد که اگر آن جنبش به پیروزی هم برسد، بایستی همان ویرانیها را بازسازی کند که این خود دستکم پسرفتی چندپلهای در پیشرفت خواهد بود. همچنین این ویرانیها زمینه نابودی اسناد و مدارکی را میکند که میتواند به شناسایی و محکومیت قانونی مفسدان بینجامد. هرچند نمیتوان خشم برآمده از کینههای اجتماعی را به سادگی کنترل کرد.)
ص39: (بهار 1359) بازار بحث و مناظرههای خیابانی هم داغ داغ بود. چند نفر حلقهحلقه گوشهای جمع میشدند و بحث گرمی راه میانداختند. سعی میکردند مواضع خود را به یکدیگر بقبولانند. بحثها که اوج میگرفت و دو طرف نمیتوانستند همدیگر را قانع کنند، کار به زد و خورد میکشید.
ص40: خودم اهل بحث نبودم. برای بحث هم نمیرفتم. میرفتیم که جمعیت هوادارانمان را بیشتر کنیم تا موقع درگیری کم نیاوریم. (در دیگر خاطرات سالهای نخست پس از پیروزی انقلاب هم اینچنین میخوانیم. برخی اهل خواندن و اندیشیدن و گفتگو بودند و برخی نیز هوادار بودند. این هوادارها یا سمپاتها، گاهی که میدیدند در مناظره کم میآورند، دست به چماق میشدند و با بهم ریختن میزهای گفتگو، کار را به درگیری میکشاندند. این درگیریها بیشتر از سوی گروهکهای جدا شده از سازمانهای بزرگتر، آغاز میشد؛ چراکه در سازمانها و احزاب بزرگتری همچون حزب جمهوری اسلامی، نهضت آزادی، جبهه ملی، حزب توده، سازمان فداییان خلق اکثریت و سازمان مجاهدین خلق، کارهای مطالعاتی و اندیشهورزی بیشتری انجام میشد و در سازمانهای کوچکی همچون کوموله، پیکار، سازمان فداییان خلق اقلیت و... بیشتر جوان، احساساتی و خواهان کارکردهای تند و آتشین بودند. اینها همه زمینهسازی درگیریهای درون حزبی و سپس با جداییها و شاخهشاخه شدنها، به درگیری با جریانهای دیگر هم کشیده میشد. کمیتههای انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم که در تلاش بود تا جلوی این درگیریها را بدون هواداری از جریانی داشته باشد، خودبخود، سیبل اتهامات و گاه درگیریها میشد. این نیز گفتنی است که روزهای نخست سپاه و کمیتهها دارای فرماندهی یکتا نبودند و از دولت موقت و سپس دولت بنیصدر تا حزب جمهوری اسلامی و امام بر روی آنان نظر داشتند و بیشتر به دنبال کم کردن تنشهای فیزیکی بودند تا این که بخواهند وارد درگیریهای بنیادین شوند؛ از این رو گاه در شوراهای فرماندهی سپاه یا کمیته، نیروهایی از سازمان مجاهدین خلق، جریانهای مارکسیستی، ملی، ملی-مذهبی هم دیده میشد. با افزایش درگیریها، این درگیریهای فیزیکی کف خیابانی، کمکم به درون شوراهای فرماندهی هم کشیده میشد و زمینه درگیری فیزیکی در شورای فرماندهی و سپس جدایی و یکسویی سپاه و کمیتهها انجامید.)
ص41: پس از راهاندازی بسیج و گشتهای سیار، به وسایل نقلیه نیاز داشتیم؛ چند نفر از اهالی محل ماشینهای خود را در اختیار ما گذاشتند.
فصل3: اولین اعزام
ص54: در جبهه: بعضی را میشناختم که اسیر سیگار بودند و اگر سیگارشان دیر میشد، مثل معتادجماعت خمار میشدند. حواسم به آنها بود و سعی میکردم سهم بیشتری نصیبشان کنم. بسیاری از سیگاریها هم تحت تأثیر فضای معنوی جبهه یا خجالت میکشیدند سیگار دستشان بگیرند و برای سیگار کشیدن جایی پنهان میشدند و یا به کلی سیگار را ترک کرده بودند. (گفتنی است در جبهه هرچند فضای معنوی زیادی داشت، در کنار جیره روزانه خوراک، سیگار نیز به رزمندگان داده میشد. برخی از یگانها که سیگاری کمتری داشتند، کسانی که سیگاری بودند کمکم در شرایط به ترک آن روی میآوردند. در برخی از یگانها که سیگاریهای بیشتری بودند، وارونه آن رخ میداد و کسانی که سیگاری نبودند، سیگاری میشدند و گاه کار آنان به جاهای باریکتری هم میکشید. در کنار این دو جو، برخی همچون احمد متوسلیان یا دیگران فرماندهان که از سیگاری بیزار بودند، فضای سنگینی را برای سیگاریهای درست میکردند و گاه نه تنها از پخش سیگار جلوگیری میکردند که با سیگاریها نیز برخوردهای تندی میشد.)
فصل4: لبیک یا خمینی
در این فصل هم گاه با تاریخهای نادرستی روبرو میشویم.
ص84: اسفند 1362، منطقه چیلات، نبرد والفجر 6: لحظاتی بعد، پاتک شروع شد و اوضاع به هم ریخت. وحشتناک بود. باران گلوله تانک بود که بر سر نیروها میبارید... چارهای جز عقبنشینی نداشتیم؛ ولی نمیدانم چرا دستور آن صادر نمیشد. اوضاع بدتر از آن بود که بشود منتظر دستور ماند. یکییکی نیروها بلند میشدند و خودشان را از آن مهلکه نجات میدادند. قسمتی از مسیر برگشت، راه باریکهای بود با سرازیری بسیار تند که باید یکی یکی رد میشدیم. تعداد نیروها زیاد بود و ازدحام شده بود. نیروها سعی میکردند از سر و کول هم بالا بروند. چند نفر از نیروها، که عجولانه میخواستند از بقیه سبقت بگیرند و زدوتر جان سالم به در ببرند، پایشان لیز خورد و از کنار این سرازیری به ته درهای عمیق سقوط کردند. نمیدانم چه بلایی سرشان آمده بود. فردوس وضعیت را که دید، آمد همین جا ایستاد. شروع کرد به التماس از نیروها که عقبنشینی نکنند. زار میزد و میگفت: «بابا! شما رو به خدا نرید! دو تا تانکشون رو بزنیم، همهشون در میرن.» گوش کسی بدهکار نبود. نابسمانی وضعیت، توجیه نبودن برخی فرماندهان از موقعیت دشمن و وضعیت جغرافیایی منطقه چیلات و همچنین نبودن بعضی فرماندهان گردانها و گروهانها و دستهها – که زودتر از منطقه خارج شده بودند – موجب شده بود سازمان نیروها به هم بریزد. (این رخداد در اسفند 1362 رخ داده است و بیشتر نیروها همچون خود سید قاسم هاشمی، کمتجربه هستند. این سخنان فردوس نشان از آشنایی بیشتر با جنگ دارد. در برگهای جلوتر این کتاب، بارها میشنویم که آرایش زیاد تانکهای عراقی که تا نزدیکی نیروهای ایرانی با آتش سنگین میآیند با انهدام چند تا از تانکها به هم میریزد تا آن جا که تانکها هنگام گریز به هم برخورد میکنند و از سر و کول هم بالا میروند.)
ص87: پاورقی: بعد از پذیرش قطعنامه 598، مرداد 65، در یکی از پاتکهای عراقیها، در منطقه شلمچه، به شهادت رسید. (این گزاره دارای تاریخ و ویراستاری نادرست است.)
فصل5: پدافندی
ص98: اوضاع خط کوشک مدام در نوسان بود. گاهی آرامِ آرام بود و گاهی مثل نقل و نبات گلوله میبارید. بستگی به حال عراقیها داشت... ما هم دارییمان به اندازه آنها نبود. هر ده بار که میزدند، یک بار هم ما میزدیم. (این سخن را در گفتگو با رزمندگان کازرونی و شیرازی به گونههای گوناگونی در همه دفاع مقدس شنیده بودم؛ از نسبت یک به بیست تا یک به پنج را میشود در سخنان رزمندگان یافت. بسته به نبردگاه این نسبتها دیگرگونه هستند؛ هرچند زیر یک پنجم را تا کنون نشنیدهام و نخواندهام.)
ص106: بعضیها از فضای درگیری میگریختند و از جبهه فقط دنبال عقبه آن بودند. (شوربختانه برخی از نیروهای رسمی سپاه نیز از رفتن به جبهه خودداری میکردند. برخی نیز تا بوی نبردی میآمد از جبهه مرخصی میگرفتند و برمیگشتند. در این هنگام هم بودند کسانی که در شهر به کار و زندگی سرگرم بودند و تا بوی نبردی به مشامشان میرسید، کوله آمادهشان را برمیداشتند و راهی میشدند. اینها بیشتر نیروهای بسیجی و مردمی بودند.)
فصل6: گردان امام حسین
ص130: تبلغیات گردان در آن ایام نوارهای ویدیویی درس اخلاق آیتالله مظاهری را در حسینیه گردان پخش میکرد... یکی از بچههای گردان که نمیدانم اهل کجا بود با صحبتهای اخلاقی آقای مظاهری به این نتیجه رسید که محل زندگیاش باطل بوده و هیج یک از اعمالش برای خدا نبوده است... هرچه رفقایش میگفتند چنین نتیجهگیری درست نیست و مهربانی خدا بیش از آن چیزی است که ما فکر میکنیم، قبول نکرد... سرانجام یک شب که برای مناجات و راز و نیاز به میان درختان پایگاه شهید بیگلو رفته بود، لحظاتی پس از اذان صبح، بعد از خواندن نماز، با اسلحه خودش خودکشی کرد و روی سجاد افتاد. (از این دست رخدادها را نه تنها در جبههها میتوان یافت که گاه در هنگام سربازی یا دانشگاه نیز کسانی با بزرگانگاری برخی جلوههای آفریدگار هستی، زمینه فسادهایی را فراهم میسازند. این بزرگنمایی بیشتر در زمینه مهربانی یا خشم آفریدگار خودش را نشان میدهد که هر دو انحراف است. همچنان که آفریدگار هستیبخش بارها در قرآن کریم هر دو را در کنار یکدیگر آورده است ما نیز باید هر دو را در کنار یکدیگر ببینیم.)
فصل 7: هورالهویزه
ص158: چون وسط آب بودیم، پناهنگاهی نداشتیم؛ نه کیسه شنی بود نه خاکریزی. فقط یک چادر با سقفهای استتار شده که سه چهار نفری در آن زندگی میکردیم. وقتی میفهمیدیم بمبی دارد بالای سرمان پایین میآید، دیگر خیز نمیرفتیم. ایستادن بهتر بود. فضای کمتری اشغال میکردیم و به قول بچهها ترکشگیر بدنمان کمتر بود.
فصل 8: قدس 1
ص 178: کمی بعد متوجه بشکههایی شدیم که داخل آب در سه طرف سمت خطوط ایرانیها کار گذاشته شده بود. ابتدا متوجه نشدیم برای چیست. شبیه بشکههای قیر بودند. حجمشان چقدر بود نمیدانم. موضوع را به فرماندهان اطلاع دادیم. وقتی آنها از یک نیروی اسیر عراقی موضوع بشکهها را پرسیدند، گفته بود که این بشکههای پر از ناپالم است. قرار بود او کلید انفجار این بمبها را فشار دهد؛ ولی قبل از آن به دست نیروهای ما اسیر شده بود. (در پاورقی کتاب میخوانیم: ماده منفجره ناپالم یک مایع سریعالاشتعال است که در بمبها به کار گرفته میشود. این ماده را در بشکههای انفجاری با قیر مخلوط میکنند تا موقع انفجار قیر داغ به بدن انسان بچسبد و او را به شدت بسوزاند. دلیل کاربرد این بمبها در مناطق آبی این است که، به سبب سبکی ناپالم، در صورت انفجار، ناپالم آتشگرفته روی سطح آب منتشر میشود و سطح وسیعی از آتشسوزی را روی آب ایجاد میکند که میتواند جلوی نفوذ دشمن را بگیرد./ در بخشهای جلوتر کتاب و نبردهای آبی دیگر هم در این باره میخوانیم و شگفتآور این که در هیچجای کتاب از آتش زدن و انفجار این بشکهها چیزی نمیخوانیم.)
ص180: جایی که بودیم پر از کنگر بود؛ یک گیاه پر از تیغ که میوه بسیار خوشمزهای را در وسط تیغهایش پرورش میداد. (پاورقی کتاب: ضربالمثلی مازندرانی میگوید: «خر خوراک کنگله: کنگر خوراک خره.»/ از آن جا که در طبیعت پیرامون ما، هنگام بهار، گیاه کنگر میروید و از خوراکیهای مردم، کنگر است که به صورت خورشت یا درون ماست آن را میخورند، تا کنون نشنیدهام یا ندیدهام که کنگر میوه داشته باشد. در پژوهشی که کردم گاه کنگر را با گل خارتپولک (خار مریم) اشتباه گرفته میشود.)
فصل 9: هفت تپه
فصل10: بهمنشیر
خواندن صفحات 209 تا 235، ما را با آموزشها، شیوه رازداری و مقدمات نبرد والفجر 8 که به پیروزی و آزادسازی فاو انجامید، اشاره دارد. اگر این بخش را با صفحات 329 تا 360 که درباره آموزشها، شیوه رازداری و مقدمات نبرد کربلای 4 است، کنار یکدیگر بگذاریم به خوبی و سادگی میتوانیم پی به چرایی آن پیروزی و این شکست ببریم.
فصل 11: والفجر 8
ص225: کسی حق رفتن به طرف اروند را نداشت... ماشینهای سنگین هرگز به آن محدوده نمیآمدند. هر لشکری محدوده خودش را، آن طرفی که عراقیها بودند، دیوارکشی میکرد... هر نیرویی که وارد منطقه میشد دیگر حق نداشت از آن خارج شود... کسی اجازه تردد بیهوده در منطقه را نداشت...
ص226: به جای بقیه فرماندهان گروههای غواصی هم جانشینانشان در شناساییها شرکت میکردند. بعدها که از هادی بصیر درباره نیامدن فرماندهان به شناساییها را پرسیدم، گفت که این موضوع دستور مسئولان لشکر بود...
ص234: از جلسه که بیرون آمدم، فکرم حسابی بهم ریخت. هرچه بیشتر به صحبتهای مرتضی قربانی فکر میکردم، دلهرهام بیشتر میشد... (نزدیک به دو صفحه درباره این سخن میگوید که این دلهره و نگرانی و از کجاست و این که اگر شکست بخوریم چه میشود. این نگرانی را در سخنان رزمندگانی که در کربلای 4 شرکت کردهاند شنیده بودم. دقیقاً همین نگرانیها را برخی از فرمانده گردانها و گروهانهایی که با آنها همسخن شدهام بارها برایم گفته بودند. سید قاسم هاشمی هرچند در این جا، نگرانیهای خود را در چند صفحه بازگو میکند، به نبرد کربلای 4 که میرسد، دیگر چیزی نمیگوید. یکی از چیزهایی که به شکست کربلای 4 و پیروزی والفجر 8 با همه همانندیهایی که با هم دارند، میرسد همین نگرانیها و سختکوشیها برای والفجر 8 و خوشخیالیها و کمانگاشتنها در کربلای 4 است. شاید آن روز فرماندهان ارشد جنگ با همه اطلاعاتی که داشتند، پیروزی کربلای 4 را همچون والفجر 8 قطعی میدانستند؛ سخنی که در نشست پیش از نبرد با فرمانده گردانها و گروهانها گفته بودند.)
فصل 12: کارخانه نمک
فصل 13: نبیالله
ص 309: بعدها با خبر شدم که ابوطالب را به بیمارستانی در باختران و سپس بیمارستان دکتر شریعتی تهران بردند. آن جا منافقان پرونده پزشکیاش را دزدیدند و پاره کردند و کف حیاط بیمارستان ریختند. این کار ناجوانمردانهشان سبب شده بود ابوطالب چند روزی در بیمارستان سرگردان باشد و او را به عنوان مجروح جنگی نپذیرند. (این داستان بسیار همانند داستان جانبازی حاج قدرتالله جوکاری در نبرد کربلای 5 است. او که داستانی شگفتآور دارد پس از جابجایی در چند بیمارستان، به بیمارستان نمازی شیراز آورده میشود و با آن که سپاه پاسداران کازرون جانبازی او را در نبرد تایید میکند، بیمارستان نمازی شیراز زیر بار نمیرود و کار به زور تفنگ میکشد تا او را که دیگر نایی نداشت به اتاق عمل میبرند.)
فصل 14: بوفلفل
فصل 15: کربلای 4
ص 361: از جمله مواردی که آن روز مرتضی به ما گفت وعده آتش تهیه سنگینی بود که که قرار بود در همان دقایق اولیه عملیات روی خطوط عراقیها ریخته شود. این ما را امیدوار کرده بود.
ص 375: به هر سمتی که نگاه میکردم جنازه میدیدم. دستپاچه شده بودم. منتظر آتش تهیه سنگینی بودم که مرتضی قربانی وعدهاش را داده بود. با خود میگفتم: «پس کی قرار است این آتش لعنتی ریخته شود. بچهها که همه تلف شدند.»
ص 368: به ندرت اتفاق افتاده بود که شبها هواپیماهای عراقی برای بمباران بیایند.
ص 369: کلتها منور دشمن هم فعال بودند و مکرر فضای منطقه را روشن میکردند. مقداری که گذشت، هلیکوپترهای عراقی هم سر رسیدند و شروع کردند به ریختن منورهای چلچراغی. این منورها از ارتفاع بالا ریخته میشد و داخل آن منورهای متعدد و با رنگهای مختلف وجود داشت؛ به طوری که با انفجار یک منور چلچراغی تا بیست دقیقه فضای منطقه روشن میماند. این اقدامات عراقیها در آن ساعتها سبب تعجب ما شده بود. ما که تجربه حضور در عملیاتهای مختلف را داشتیم، یک حدس بیشتر نمیتوانستیم بزنیم؛ آن هم اینکه عملیات لو رفته و عراقیها حتی زمان و مکان عملیات را هم میدانند. به چند نفر از بچهها هم این را گفتم...
ص 372: احمد مضطربانه، نگاهی به من انداخت و پرسید: «راست میگی قاسم؟ یعنی ممکنه با این وضعیت فرماندهان پیشروی رو ادامه بدن؟!» بعد خودش جواب داد: «نه! به نظرم بعیده! با این وضعیت که عراقیها همهچی رو میدونن، بعیده چنین کاری کنن.» چند لحظه از صحبت من و احمد نگذشته بود که، در کمال ناباوری، دستور پیشروی نیروهای ما صادر شد و ما هم به سرعت به سمت اروند دویدیم... عراقیها آتش تیربار و دوشکا و پدافندشان را روی آب اروند گرفته و قتلعام راه انداخته بودند.
فصل 16: کربلای 5
ص 408: اسلحهام را به سمت حسین گرفتم و قسم خوردم اگر تیری به سمت اسرا شلیک کند، قطعاً با تیر او را میزنم. (خشم برخی از رزمندهها به ویژه که اگر میدیدند کدام عراقی، دوستشان را به شهادت رسانده است، در بیشتر خاطرات رزمندگان دیده میشود. خشمی که گاه به تیرباران کردن آن عراقی هم میانجامید. هرچند در جاهایی از همین کتاب هم میخوانیم که چند اسیر را وسط عملیات در روز یا شب آوردند و چون نمیتوانستیم آنها را به عقب برگردانیم آنها را تیرباران کردیم. باید بدانیم که این کار از قوانین بینالمللی جنگ است که اگر در شب یا وسط عملیات اسیری را گرفتید و احتمال خطر دادید میتوانید آن را بکشید. در این جا عملیات به تثبیت رسیده و توانایی فرستادن اسیر را به عقب دارند.)
ص 414: (غلامرضا آل رضا) همیشه یک سر و گردن از بقیه نیروها بالاتر بود. فنون و ادوات جنگی را خوب میشناخت و دنبال کسب اطلاعات ناب و جدید بود. گاهی که جواب درست و حسابی از فرماندهان نمیگرفت، با ترفندهای مختلف از آنها حرف میکشید. معمولاً در عملیاتها سعی میکرد قوتها و ضعفهای عراقیها را بفهمد و علیه آنها به کار گیرد... از کارهایی که همیشه در عملیاتها انجام میداد شناسایی راههای بیخطر خروج از خط بود.
ص 415: نمیدانم چرا در آن چند روز حتی یک بار هم هلیکوپترها و هواپیماهای ایرانی نیامدند از ما پشتیبانی کنند... در این عملیات نه از هواپیما خبری بود و نه از هلیکوپترو نه حتی از پشتیبانی آتش عقبه... موقع پاتک عراقیها که میشد، پانصد ششصد تانک آرایش میگرفتند و به سمت ما میآمدند. وقتی میدیدم دلم هری میریخت... بچهها چنان مقاومتی از خود نشان میدادند که در همه دفعاتی که عراقیها پاتک میکردند آنها را به عقبنشینی وادار میکردند... دیدن صحنه فرار تانکها جالب و دیدنی بود. چنان دستپاچه میشدند که میخواستند از سر و کول هم بالا بروند. میخوردند به هم و یک ترافیک عجیب و غریب برای خودشان درست میکردند.
فصل 17: کربلای 10
فصل 18: گردان فاطمه الزهرا (س)
فصل 19: والفجر 10
ص 514: هلیکوپترهای عراقی متوجه پیشروی نیروهای ما شده بودند و آنها هم موشکبارانشان را شروع کرده بودند. خوشبختانه، به کسی آسیبی نرسید... بیشتر گلولهبارانشان هم با دستپاچگی بود و بیهدف. انگار میخواستند با کمترین خطر فقط گلولههایشان تمام شود و برگردند.
فصل 20: قطعنامه
ص 538: خبر پاتک سنگین عراقیها برای بازپسگیری فاو مثل توپ در امیرکلا صدا کرده بود. صبح روز بعد، بیشتر افراد رزمنده خودشان را به سپاه رسانده بودند. مسئولان سپاه خواستند برای تهییج مردم در شهر رژه برویم و بعد از رژه اعزام شویم. داد همه درآمد. فاو داشت از دست میرفت و مسئولان اعزام دنبال تهییج مردم بودند... اعتراض نیروها را که دید، با مسئولان سپاه صحبت کرد و آنها را از رژه منصرف کرد.
ص 540: شکست فاو سبب تضعیف روحیه شدیدی در بین رزمندگان ایرانی شده بود. از آن طرف، عراقیها را دلیر کرده بود و در خطوط مختلف شروع به پیشروی کرده بودند. آنها محدودیتی در استفاده از هیچ سلاحی نداشتند. نه در نوع سلاح و نه در تعداد آنها. با انواع سلاحهای شیمیایی و غیرشیمیایی افتاده بودند به جان رزمندگان ما... دلم از مسئولان جنگ پر بود. با حساب کتاب خودم تمام تقصیر با آنها بود. نه مهمات درست و حسابی میرساندند و نه برنامهریزی حسابشدهای داشتند.
ص 547: حدود یک ساعت به گریه و سکوت گذشت... آرام آرام، صحبتها پیرامون قطعنامه شروع شد... تا دو روز بعد همینطور گیج و منگ به دنبال چرایی قبول قطعنامه بودیم... تا اینکه 29 تیر پیام تاریخی درباره قبول قطعنامه از خبر سراسری پخش شد.