دادآزاد

شخصی
طبقه بندی موضوعی
Instagram
بایگانی
پیوندها
دادآزاد
این وبلاگ با کد شامد زیر در سامانه ساماندهی فضای مجازی ثبت شده است:
1-1-714563-64-4-1
همچنین کانال تلگرامی مربوط به این وبلاگ با کد شامد زیر نیز ثبت شده است:
1-1-714563-61-4-2
یادداشت
گفتگو
هنر، ادب، فرهنگ
خبر
نگارخانه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

به بهانه فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی، سروده‌های شاعران فارس را با هم می‌خوانیم.

انتشار: ایکنا - انجمن آثار و مفاخر فرهنگی استان فارس -

 

عاشورا یکی از بزرگترین حماسه‌های عشق‌بازی با معبود است که موجب شده است هنرمندان بسیاری در طول تاریخ درباره آن هنرهای زیادی را بیافرینند. در همین راستا شاعران زیادی هم درباره این حماسه عظیم شعرها سروده‌اند. امسال و همزمان با عاشورای حسینی جمعی از شاعران استان فارس آخرین سروده‌های ادبی خود را منتشر کردند.

کاشت

میوه دلش را

در بهاری عاشق

با صلاح صبوری

 

زمستان که آمد

پیچید تو را

در قنداقی از مهر مادری

و جای داد

 در امن‌ترین جای جهان.

 

تو را

چشم در راه است

در بهارانی دگر

مام جهان

گل نرگس

هما ایران‌پور

***

یا حسین(ع)

 اگرچه گفته‌اند که در تلفظ نامت لبخند ضرورتی است

 اما نمی‌دانم چرا در من چشمه اشک را می شوراند و بغضم را سرشار می‌کنند

سد پلک‌هایم را در هم  می‌شکند گونه هایم را شیار می‌اندازند

 الا ای ذبیح ظهر و مسیح عصر

تو که مفهوم تشنگی را خوب می‌دانی

من‌تشنه زیارت توام

 بی‌تاب آن غبار معطرم  که بر چهره زائران اربعین به خاک‌بوسی درگاهت می‌رسد

 ریزگردهایی که رشک خورشید و مانده

 می‌دانم دستم به بلندای دامن اجابت نمی‌رسد

 اما دست از دامن التماس برنمی‌دارم تا سرانجام به

 احرام غبار آن  به حرم مشرف شوم

و به طواف آن شهید حج نا تمام  نایل گردم

 اربعین چله‌گاه ارباب سلوک است

و من بازمانده ی غریب سالکان طریقت این را هم

 و آهم همیشه در بدرقه راهیان سعادتمند این شاهراه  از آنان پیشی می‌گیرد!

 گویی ندایی درونی او را به خودش می‌خواند

 

 چگونه است من که بی نام علی قلم بر کف نگرفته‌ام

 هنوز نتوانستم با یک یا علی قدم در این مسیر شوق انگیز بگذارم کلاه فحر بر آسمان بیندازم

 

یا حسین(ع)

عکاسان عادتا و غبار شیشه لنز پاک می‌کنند

 اما من دوربینم به غبار راه اربعین نیازمند است

 تا شفاف شود

 عکاسان دنبال زاویه‌های دست نرسیده‌اند

 اما من مشتاقم تا دست به زاویه های شش گانه ضریح تو برسانم!

 و زاویه‌هایی که هر روز هزاران تن به آن دست سایده  و تبرک یافته‌اند

 

 یا حسین(ع)

 من عکاسم

 اما مهارت چندانی ندارم که از این فاصله ی دور تو را با اون شکوه و جلال در چارچوب قاب بر آورم

 دست مرا هم بگیر تا لبخند تو از فاصله نزدیک به تصویر در آورم

 

 یا حسین(ع)

اشکهایم لنز دوربین را مات کرده است!

 این مات حیران را به پناه امن خود راه ده !

آمین

 

غبار راه اربعین

دلم ندید، هوایت کرده،

دلم ندید، دلتنگت شده است!

 

این روزها تمام دروازه‌های مرزی

تبرک شده‌اند با زائر!

 

من نیستم

من نیستم اربعین، که

از شکوهش بگویم، یا از شکوفه هایی از مرز تمام جهان

 

به زودی، در اربعین حسینی

از مرزها گل می‌روید

و دروازه‌های دل‌انگیز جهان، زیبایی خیره کننده خود را از دست خواهند داد

به زودی گذرگاه خاکی مهران و شلمچه،

زیباترین گذر جهان خواهد شد و

 غبار این شاهراه، سر به آسمان خواهد زد!

 تو نیستی

تو نیستی

 

دلم ندید هوایت کرده

دلم ندید دلتنگت شده است

من زلیخا، عاشق پیشه‌ترین نام تاریخ،

عاشق تربتِ تو، عاشق محرم،

عاشورا،

کربلا

تل زینبیه،

اربعین،

خسته خسته، خسته ام از خود.

 

دلم ندید اربعین  خواست، تا  خستگی‌ام را در چای نبات راه اربعین حل کنم

... دوربینم را آرشیو کرده‌ام چون قهر کرده، چون هر سال قول سفر اربعینش داده‌ام

 و

درگوشه‌ای از خانه، در طاقچه‌ام، خاک می‌خورد 

در حالی که می‌توانست، ستون به ستون

غبار زائران خاکی شده در راه را ثبت جهانی کند!

 

قلمم هم سنگین شده است،

دلش می‌خواست خاطرات اربعین را بنویسد

قلمم  را هم قول داده بودم نمایشنامه‌ای از زوّارت بنویسد

یک داستانک!

گوشی‌ام هم شاید!

 

ندید دل تنگتم، فقط صبوری می‌کنم

تا کی وقتش برسد

که از عاشقان بی شمارت، تصویر بگیرم

 

راستی!

 عراقی‌های دست و دل باز

چه مهمان‌نوازیی می‌کنند...

دلم چای می‌خواهد

پاهایم به ماساژ

عاشقانه‌ای نیاز دارد

دور بینم به غبار معتاد است!

قلمم به نوشتن محتاج!

کی اربعین می‌آید؟؟

زلیخا بنی‌ایمان

***

خون خدا

خون خدا جاری به شریان حسین است

ماه محرم عید قربان حسین است

با آن نگینِ سرخ انگشتر که دارد

حتی سلیمان تحت فرمان حسین است

بر تربتش خیل ملائک سجده کردند

حبل المتین قطعا که دامان حسین است

بر دوش پیغمبر نشسته مثل خورشید

جان پیمبر بسته بر جان حسین است

نور تجلای خدا در سینه ی اوست

 عرفان خودش شاگرد عرفان حسین است

بر کعبه گر کرب و بلا نازد عجب نیست

روح الامین گهواره جنبان حسین است

در بطن مادر از عطش پیوسته می‌گفت

یعنی خودش از روضه‌خوانان حسین است

در قتل‌گاه عاشقی ذبحی عظیم است

تنها خدا واقف به ایمان حسین(ع) است

طوفان شن گر رنگ غم دارد عجب نیست

چون پوششی بر جسم عریان حسین است

می‌نالد از اعماق سینه تا قیامت

نی رازدار سرّ پنهان حسین است

از ریشه در آتش بسوزد خیزران کاش

رد جفایش روی دندان حسین است

او قاتلینش را نصیحت کرده از مهر

شرمنده احسان هم ز احسان حسین است

خون خواهی اش را می‌کند زهرا به محشر

با جامه ای خونین که از آنِ حسین است

محبوبه حمیدی

***

در روزِگار خسته  و  تبدار  نینوا

بر دارِ نخل‌های علقمه مصلوب مانده بود

مردی غریب و خسته ولی آشنای عشق

 مبهوتِ چشم و چشمه ی  آشوب مانده بود!

 

حیرت گرفته بوده از آن ساعتِ عجیب

مه‌پیکری ،تلالویی از  جنس  آفتاب

آمد به سوی چشمه ولی ناگهان، خدا!

دستش شهید گشت و در افتاد توی آب!

 

آن  موقعی که ناله کشدار کودکی

با تیر مرگ حرمله در خواب مانده شد

وقتی که در چکاچک شمشیرهای دون

پشت جوان شکست و ابو درد خوانده شد!

 

او دیده آن میانه، زنی را که با غرور

در گیر و دار حادثه ها جا گرفته بود

غیر از شکوه جلوه دیگر نداشت او

در آن مکان که صابره معنا  گرفته بود

 

آن مردِ برصلیب، فقط داغ دیده بود

تکرار داغِ بر دل و هم داغ ِبر جگر

او مویه‌های گرم غریبانه‌ای شنید

 صدباره زیر پیکر صد پاره  پسر

 

او دیده لحظه لحظه  یک التهاب را

آن موقعی  که آب به آتش کشیده شد

هنگامه عجیب و غریبانه‌ای که عشق

صد خنجر جفا به  قفایش کشیده شد

 

آری مسیح بوده همان نوحه‌خوان درد

آن مرد روضه‌خوان که پر از شروه بوده است

دلبسته‌ای که بوده ِبه همراه کاروان

با یک صفای معرفت از مروه بوده است

 

کار مسیح، تعزیه‌خوانی است تا ابد

او بارها شکوه نمود و گریست که..

مصلوب عشق بودم و درگیر لا مکان..

وا حسرت از هجوم زمانی که نیست که..

 

چه سِرّی مانده در این واژه‌ها، با..

حسین، عباس، شور نینوا، با..

تمام حرف‌های مانده در دل

میان این برادر با اخا، با...

دلِ تبدار خواهر، صحنهٔ جنگ

و آخر خطبه‌هایی بی محابا.. !

عمود خیمه‌ها افتاده بر خاک

و یک دریا شهید سر جدا، با...

لب ِ خشک آمد و آبی ننوشید!

ولی دریایی از فضل و وفا، با..

نگاه کودکانه، انتظار  و...

اسیر دست‌های اشقیا، با..

 رقیه رفت در بُهتِ غریبی

نمی‎‌آید عمویم باز بابا.!..

چه سِرّی هست در این قصهٔ اشک

قیامت، پرچم و صلِّ علیٰ با...

چنان ماتم سرایی که نباشد

نه در اعلی نه در دنیای ما، با..

 تقاضای عنایت یا ابالفضل

طلبکارم تو باشی فی حسابا!

 

می‌گفت؛ نگو سکوتمان بی اثر است!

از دور نشستن و نظاره هنر است!

حق می‌دانم که با حسین ابن علی ست

اما پلوِ یزید خوشمزه‌تر است!

پدرام اکبری

***

«تقدیر این چنین بود»

در خون خود تپیدن حجت برای دین بود

او را شهید می خواست تقدیر این چنین بود

خون شد دل زمانه از عمق این مصیبت

صحرا به سینه غم داشت، خورشید آتشین بود

سردارهای بی سر، آلاله‌های پرپر

کرب و بلا سراسر با درد همنشین بود

می‌سوخت شعله شعله یک کاروانِ اندوه

داغی بزرگ و جانسوز بی پرده در کمین بود

یک دشت گریه می‌کرد وقتی عمو زمین خورد

قلبِ فرات خونین، روز غمِ زمین بود

درهای آسمان را بر عده‌ای گشودند

گویی که بال در بال پرواز تا یقین بود

دل‌های غافل از عشق، کورند تا قیامت

نشناختند او را، اویی که راستین بود

پروین جاویدنیا

***

سفارش امام حسین(ع) به حضرت زینب(س)

سخاوت نسیم سبزه زارها صبور باش

به عصمت طنین چشمه‎‌سارها صبور باش

چو در حریر روشنای ماه می‎زنی قدم

ز رقص چلچراغ نیزه دارها صبور باش

چکاوکم که می‌پرد ز عرش دست‌های من

به خاطر سکوت این هَزارها صبور باش

ببین شنای ماهیان شط خون در این بلور

ز تنگنای تُنگِ روزگارها صبور باش

تو از هبوط کهکشان سبز سینه سرخ‌ها

نه لحظه‌ای که بارها و بارها صبور باش

و در وداع آخرین ستاره‌های روی خاک

ز پای کوب اسب‌ها سوارها صبور باش

اگر چه سوختم میان نخل‌های سرجدا

ولی تو ای قرار بی قرارها صبور باش

محمدجواد نصیرزاده

***

مُحرّم ماه شور و عشق،مُحرّم ماه ِ مهمانی

به زیر پرچم روضه چه دل ‌ا گشته قربانی

غزل بغضی شده در دل، شکستش با «حسین» و بس

خدایا من گنهکارم، شده کارم پشیمانی

سراپا غرقِ عصیانم، ببخشایم خداوندا

امیدم بر حسین تو، مرا از در نمی‌رانی

سخن‌ها در دلم دارم، گَهی خامُش، گَهی گویا

سکوتم را و گفتارم، خدایا نیک می‌دانی

ز سوز داغ سنگینت «حسین جان» بی‌قرارم من

 طبیبا، غصه‌هایم را، ز چشمانم تو می‌خوانی

کویری خشک و بی‌آبم، گرفتارم به درد و غم

شفابخشی «حسین» آقا، تو دارویی، تو درمانی

نگاهم بر مُحرّم است و بر آن روضه‌های تو

که الطاف و عنایاتت به جسم و جان، ببارانی

 

با اشک چشم این شعر را اکنون سرودم

 

بر ماه رخسارت حسین، آقا، درودم

آمد محرّم از تو دورم حضرت عشق

من لایق صحن و سرای تو نبودم

 

سلام خدا بر گل پرپر، حضرت علی اکبر علیه‌السلام

سروِ بلند، از داغ تو شد قامتم خم

 مشهور گشتم در جهان از  شدّت غم

بر گوش دل‌ها تا رسید آوای کُشتن

سروَم خمید و خیمه شد لبریز ماتم

ای حاصل عمرم، عصای دست بابا

از داغت «اکبر» عمر بابا شد  بسی کم

هر گوشه‌ای زینت گرفت از جسم پاکت

کردی برایم فرصت گریه فراهم

 نیزه به پهلویت نشست از کین دشمن

شد صحنه «دیوار و مِسمارم» مجسّم

برخیز و بنگر سیل ِ اشکم را «علی جان»

بودی امیدم، درد و رنجم را تو مرهَم

دشمن تو را با تیغِ ظلم از پای انداخت

هر قطعه‌ای از تو بُرش‌هایی منظّم

 پرپر شدی و بال پروازم شکستی

 بر پیکرت شادی ِدشمن شد مسلّم

 جسمت فرو ریخت از جفا با ضربِ نیزه

گشت آسمان از این مصیبت، زار و دَرهم

بعد از تو خواهر در جوار عمه زینب

زد زیر چادر، مِعجرش را بست ِ محکم

 

 ابوفاضل، تویی معنای غیرت

جهان از غیرتت در بُهت و حِیرت

نگاه آب بر مشک تو افتاد

فرات از روی ماهت غرق خِجلت

 

دریای ادب، نور بصر، حضرت عباس(ع)

 معنای وفا، سایه سر، حضرت عباس(ع)

ای کاشف کَرب ِدل ارباب، ز داغت

خم گشت «حسینت» ز کمر حضرت عباس(ع)

 

رشیدی باوفایی، یا اباالفضل

 مؤدّب، باسَخایی، یا اباالفضل

 نداری دست ای باب الحوائج

ولی مشکل‌گشایی، یا اباالفضل

 

تویی ماه و حسین جان، مِهر تابان

 علمداری و او شاهِ شهیدان

 تویی تفسیر آب و چشمه و رود

فرات است شرمسار از کام ِعطشان

 

حالم شود خوش در میان روضه‌هایت

ای کاش بودم این محرّم کربلایت

سلطان پذیرا باش نوکر را، پذیرا

آقا، گدای کویتان هستم گدایت

پیچیده در گوش جهان ارباب دل‌ها

آوای دلچسب و طنین ربّنایت

ممکن نباشد بی هوایت زندگانی

افتاده از روز ازل در دل هوایت

جسمم، سر و جانم، تمام هستی ِ من

باشد فدای کام عطشانت، فدایت

لب ْتشنه دشمن کرد از کینه شهیدت

ای وای از خشکی لب، از نینوایت

در راه دین کردی فدا جسم و سر و جان

جسم و سر و جان را بیندازم به پایت

آقا، مسلمان را تو کشتی ِ نجاتی

 دل را حسینیه کنَد مولا، برایت

گردد نکوفرجام و خوشبخت بنده‌ای که

در زندگانی سایه دارد با لَوایت

مولا، قبولم کن اگر ناقص سرودم

این شعر را با اشک دیده در رثایت

 

یا ابوفاضل، امیر ِلشکرم

بود بر دوشَت مداوم  یک عَلم

تا تو باشی تکیه گاهی استوار

است آرامش به دل‌های حَرم

وای اگر عبّاس ِ من کشته شوی

می‌کِشَد نامرد موی دخترم

گر جدا گردد دو دستت ماه ِمن

خَصم می‌بندد دو دست خواهرم

زینبم گر بشنود نجوای من

با خودش گوید بگیرم مِعجَرم

مادر دلخسته می‌گوید که من

تنگ تر گیرم به دامان، اصغرم

اشکریزان است حسین از درد و داغ

می‌زند بر سر کجایی اکبرم؟

کودک لب تشنه و شش ماهه‌ام

نوگل زیبای ناز و پَرپَرم

یا اَخای باوفا، عباس ِ من

ای که بودی تکیه‌گاه آخرم

داغ تو، عباس، پشتم را شکست

ریخت از فَرط بلا بال و پَرم

وای ِ من، بی یار و یاور گشته‌ام

داغدار و تشنه کام و مُضطرم

از تو دارم یک تمنّا ای خدا

تا رسانی مهدی ِخوش منظرم

با ظهورش پشت ظلمت بشکند

حجّت است مِهر منیر و انوَرم

او بگیرد از منافق های پَست

انتقام دردهای مادرم

فرح یارمحمودی (صبا)

***

نسخه درد خودش را بی دوا پیچیده است

او که جسم اکبرش را در عبا پیجیده است

از عصای روزهای پیری‌اش دیگر مپرس

راز این موی سپید و قد تا پیچیده است

گوشه‌ای از فرش از داغ عزیزی دم به دم

آسمانی ناله تا عرش خدا پیچیده است

این صدای کیست گرم و دلنشین گوید اذان

باز هم در خیمه عطری آشنا پیچیده است

بانگ مظلومیت این قوم لبریز از خدا

کربلا در کربلا در کربلا پیچیده است

وای از طومار آن قومی که دین خویش را

با امید گندم ری در ریا پیچیده است

 باد روی نیزه ها تا بشنود عطر بهشت

 مو به مو چون شانه در زلفی رها پیچیده است...

 

نامش قناری؟ نه، پرستو؟ نه، حبیب است

قلبش کبوتر چشم‌هایش عندلیب است

پا میگذارد جای پایت تا بدانند

از بچگی دستش به دستان حبیب است

دستش گره خورده است در دستان سبزت

دستی که مست از عطر گل‌های نجیب است

اما پس از آن که مدینه خانه ات شد

حس کرد در شهر خودش – کوفه- غریب است

حتی اگر کوفه بهشتش بوده باشد

چون قصه آدم پر از سیب و فریب است

دیگر ملال‌آور شده ساعات عمرش

تکرار ایامی که از تو بی نصیب است

از نردبان عمر باال رفته حالا

در فکر اوج عشق بازی در نشیب است

یعنی به فکر مرگی از جنس قفس نیست

یعنی دلش مثل پرستو بی شکیب است

هر روز دستانش به سمت آسمان‌ها

هر شب به چشمانش غم امن یجیب است

هر سمت می‌پیچد صدایش سرخ در باد

چشمش برای گوش‌های کر خطیب است

روز دهم شمشیر میرقصد به دستش

با آن که پیر، اما کماکان بی رقیب است

بی سر به امضا می‌برد دلدادگی را

هر چند در آیین کوفه این عجیب است

گودال لبریز از شهادت سرخ سرخ است

گودال، باغ لاله ای با بوی سیب است

حالا سرش بر نی... دوباره شهر کوفه

دستی ندارد ... چشم در چشم حبیب است

حسن میرزانیا

***

شعر غریب 

حسینم  در کربلا  شوری به پا کرد

به عالم این حسین  نوری به  پا کرد

کی گفته  که حسین تنهای تنهاست

ببین در این جهان غوغای غوغاست

به هر کوچه روی نام حسین  است

به هر سفره رسی شام حسین  است

به دل‌های غمینی چون دل من 

تمام روضه‌ها شد محفل من

که  مردم آن زمان  کاری نکردند

امام  عصرشان یاری نکردند

امام  عصر ما، کاری نکردیم 

تو را هم تا به حال یاری نکردیم 

زبانی نام  تو بر هر زبان است 

ولیکن در عمل خیلی نهان است

نماز ظهر عاشورا قشنگ است

اگر یاری  کنی او را قشنگ است

همه  اندیشه‌ام باشد به خیرش

تمام  گریه‌ها شاید به شعرش

حسین عصر ما صاحب زمان  است

غریب حضرت زهرا نهان است

علیرضا خیراندیش (خیر)

***‍ ‍

بین دست غروب پژمردی

غنچه‌ی نیمه باز شاخه‌ی یاس

از صدای تبر ترک خوردی

میوه‌ی نورسیده‌ی گیلاس

 

چکه‌چکه چکیدی از بالا

روی لب‌های تشنه‌ی خورشید

لحظه‌ای بعد آیه آیه شدی

در تماشای سوره‌ی توحید

 

پل زدی بین خواب و بیداری

مثل  یک پوپک کبود اسیر

با دو دست تکیده‌ی آرام

گل نشاندی درون خاک کویر

 

پر زدی با دو بال خاک‌آلود

سمت رنگین‌کمان باغ بهشت

بعد از آن آسمان برای زمین

قصه‌ی کودکی سه‌ساله نوشت

معصومه مرادی

***

تقدیم به مردانی که به خدا دست دادند

شُکوهِ نامِ تو با مویه کم نخواهد شد...

حماسه‌ی تو که تسلیم غم نخواهد شد!

زمین زدند علم را؟ زمین قسم خورده‌ست،

که هیچ پرچمِ دیگر، علم نخواهد شد!

«بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر»

ستم به سیم و زرش محترم نخواهد شد!

چگونه بسته امید، اهرمن به سازش تو؟

سرت به نیزه بلند است و خم نخواهد شد!

چه شاعرانه نوشتی که دست، همچون نی

اگر بریده نباشد قلم نخواهد شد!

صدای زمزمه‌ی زمزم است! می‌شنوی؟

که هیچ آب چو آب حرم نخواهد شد...

مرام و نام تو حاشا که یادمان برود

«چنین نبود و چنین نیز هم نخواهد شد»

محمد محمدی رابع

‌***

ظهر است و دستی ربنا را می‌برد بالا

گرم است و  با گرمی دعا را می‌برد بالا

دارد جهاز اشتران را می‌کند منبر

 دارد دو دستی این بنا را می‌برد بالا

ناسوت دارد گوشه‌ای از عرش می‌گردد

لاهوت، روح کبریا  را می برد بالا

یک پاره پر از بال جبرائیل میافتد

بوی خوشی حال و هوا را می‌برد بالا

دارد خدا با آیه‌های وحی می‌آید

این وحی، نبض مصطفی را می‌برد بالا

« اَلیَوم اَکمَلتُ لَکُم » در دشت می‌پیچد

« اَتمَمتُ » شور ماجرا را می‌برد بالا

با شرح گیرای حدیثی تازه، پیغمبر

بین روایت‌ها کسا را می‌برد بالا

دستی که عطر « هَل اَتی» را می‌کشد پایین

امروز بوی « هَل اَتی» را می‌برد بالا

بسیار بالا برتر از پیغمبران، دستی

دست علی مرتضی را می‌برد بالا

دست محمد دست حیدر را که می‎گیرد

دست خدا، دست خدا را می‌برد بالا

دست علی، شمشیر دستان خداوند است

دستی که شأن « لافَتی» را می‌برد بالا

یعنی برای ظلمت دل‌های سرگردان

دستی چراغ روشنا را می‌برد بالا

حالا خدا در ظهر حیرت ناک ذی‌الحجه

دارد مقام اولیا را می‌برد بالا

این پنج انگشت مبارک پنجه عشق است

این «پنج تن آل عبا» را می‌برد بالا

شق القمر سهل است شق الشمس می‌گردد

تا پنجه مشکل گشا را می‌برد بالا

اهل ولا دست ولی را دوست می‌دارند

دست ولی اهل ولا را می‌برد بالا

ما شیعیان چشم‌های مرتضی هستیم

دست محمد دست ما را می‌برد بالا

ایوب پرندآور

***

ای خوش بر و بازو، یله گیسو، صله ابرو، گل خوش بو نفس وخشک لب و مشک گریبان

ای هیمنه هی هو،علوی رو، قرشی خو، حبشی مو، همه دلخوشی گریه نصیبان

با چشم غزل خیز و دلاویز و دل‌انگیز و شکر ریز لبانی که ترنمگر قرآن

برخیز و بپرهیز از این فتنه یکریز که لبریز شد از رشک وحسد جان رقیبان

قرص قمر ای ماه لقب، شاه نسب، پاک حسب، رعد غضب، برق نگاهت جگر آشوب

ای فخرعجم، میرعرب، نخل رطب، کوه ادب نیست به جز نام خوشت مشق ادیبان

ای شیر دژم، میرعلم، چهره بقم، باغ ارم، عجب عجم، ماه ترین رشک پلنگان

ای تیغ دو دم، خصم ستم، ماه حرم، شاه کرم، دست قلم هست تورا یار غریبان

ای نایره دم، شعله نفس، گونه قبس، برق فرس، موج ارس، آمده از علقمه عطشان

هان ای همه چیز ای همه کس، کشته هوس، خیمه عسس، دادرس قاطبه تنگ شکیبان

ای بحروفا، نهرسخا، شهرعطا، دست شفا، قبله نما، جانم وجانانم ابالفضل

هم خشم خدا، قهر قضا، تیررها، تیغ بلا برسر کاسب ستمان خلق فریبان

ای ماه بدل، کوه بطل، صخره مثل، شیر جدل، باد وش تیزتک عابس وعباس

هیبت جبل ای لفظ عسل، چهره غزل، هست ازل تا ابدت سلسله ی نسل نجیبان

هیهات ازاین گریه اثر، سوگ خبر، داغ شرر، اشک ثمر، قصه ی سالارشهیدان

ای قرص قمر، تشنه جگر، سوخته پر، خیز که تنهاست کنون زینب و خفتند حبیبان!

غلامرضا کافی

***

گفتندعَلَم، سقا، من یاد تو افتادم

آمد شب تاسوعا، من یاد تو افتادم

ماندم که چه سِری هست بین تو و بوفاضل

خواندند از او اما، من یاد تو افتادم

ای اهل حرم را گفت مداح که با گریه

 شد شور به پا آن جا، من یاد تو افتادم

گفتند ولایت را همراه و علمدار است

دل بسته به او مولا، من یاد تو افتادم

گفتند که دستش را در راه خدا بخشید

خواندش ولدی زهرا، من یاد تو افتادم

بر عهد وفا می‌کرد او سمبل غیرت بود

بوده ست دلش دریا من یاد تو افتادم

محبوبه حمیدی

***

مَشک بر دوش سوی علقمه رفت، تا که شق‌القمر نشان بدهد    

تا که چشمش هزار معجزه را، بینِ خوف و خطر نشان بدهد

شیهه‌درشیهه اسب و گرد و سوار، آسمان مکث کرده تا چه کُنَد؟ 

خیمه‌درخیمه گریه می‌شنود، آب را شعله‌ور نشان بدهد؟!

مَشک لب‌تشنه گرم زمزمه شد، گریه‌های رقیّه در گوشش

تا که یک دشت لاله‌عباسی، غرقِ خونِ جگر نشان بدهد

قبضه‌ی ذوالفقار در مُشتَش، خشمِ دریاست در سر انگشتش

کربلا قلعه‌قلعه خیبر شد، رفت مثلِ پدر نشان بدهد

با خودش فکر می‌کُند که فرات، عطشِ باغ را نمی‌فهمد  

می‌رود معنیِ شکفتن را، فوقِ درکِ بشر نشان بدهد

همه‌ی خشم خونفشان علی، در صدایش وزیده، می‌خواهد  

خطبه شقشیقه‌ای دیگر،‌ با رجزها مگر نشان بدهد   

ساعتی بعد آفتاب گرفت، لحظه بعثتی شگفت آمد  

سوره‌ای قطعه‌قطعه در دستش، رفت شق‌القمر نشان بدهد

محمدحسین انصاری‌نژاد

***

کربلا غوغا به پا کن ماه مولا می‌رسد

زاده زهرای اطهر عشق اولی می‌رسد

بر سر هر کوی و کوچه پرچم مشکی به پاست

ماه اشک و ماتم اولاد زهرا می‌رسد

با نوای العطش در خیمه‌ها گریان شدند

طفلکان فریادشان تا به ثریا  می‌رسد

 شرم  دارد آب از دستان عباس دلیر

با چه اندوهی به سوی خیمه سقا می‌رسد

گرچه عباس علمدار است پشت لشکرش

پشتش از غم‌ها شکسته ناشکیبا می‌رسد

قاسم و اکبر و  عون  وحر و جعفر با حبیب

 آتش شمشیرشان تا عرش بالا می‌رسد

شمر ذی الجوشن کشیده تیغ نفرت از میان

خون حنجر از زمین تا عرش اعلا می‌رسد

 حرمله کرده نشانه نای خوشبوی علی

 جای بوسه تیر بر آن طفل نوپا می‌رسد 

آه از آن آبی که مهر مادرش صدیقه بود

جای کام تشنه کامان سوی دریا می‌رسد

وای از آن گل‌ها که در دشت بلا پرپر شدند

سیل خون افتاده راه و تا به صحرا می‌رسد

آسمان آبی نباریدی ولی خون گریه کن

چون صدای ناله تا اوج ثریا  می‌رسد

 

از دوری بابا دلش بی تاب گشته

از بس که زاری کرده او بی خواب گشته

جای پدر نای بریده پیش چشمش

آورده‌اند و دیده‌اش پر آب گشته

طفل سه ساله تاب این صحنه ندارد

  از دردِ این غم چهره‌اش پُر  تاب گشته

افسوس و واویلا که قلب نازدانه

در کودکی از سیل غم سیلاب گشته

خیمه به خیمه کوچه کوچه پا برهنه

خسته به روی خارها پَرتاب گشته

دردانه ارباب بود و جان عمه

عشق پدر بر دختر عالمتاب گشته

 عالم فدای جان شیرین رقیه

از بی قراری‌هایش عمه آب گشته

 

دستان بریده‌اش دوا می‌بخشد

بر قلب شکسته هم شفا می‌بخشد

 الگوی شجاعت و وفا عباس است

جان در ره عشق بی ریا می‌بخشد

 

ساقی تشنه لب دشت بلا  عباس است

سپر خیمه ولی دست جدا عباس است

چشم امید همه اهل حرم غیرت او

در ره عشق حسین جان به فدا عباس است

 

جهان یک جرعه از جام حسین است

بهشت آوازه‌اش نام حسین لست

دل سرگشته هر قـب عاشـق

یقینا رام و آرام حسین است

 

قاسم گرفته اذن میدان از عمویش

حال و هوای غیرت افتاده به رویش

 شمشیر در دستش بیامد سوی میدان

مانند جدش مرتضی چون شیر غران

تازید بر قلب سپاه دشمن دون

 صحرا شده از تیغ شمشیرش پر از خون

 شیرین‌تر از جام عسل مرگ است پیشش

نوش است بهر او شهادت نیست نیشش

گر چه جوان است او ولی فکرش بزرگ است

در معرکه با دشمنان عقلش سترگ است

از هر طرف دشمن به سویش حمله آورد

قد رشیدش روی خاک افتاده چون مرد

 شد ارباّ اربا پیکرش لبریز از درد

از درد پیچید و عمویش را صدا کرد

 آمد به بالینش عمو با چشم گریان

او را گرفته در بغل پر خون و عریان

 نفرین نموده قاتلان و دشمنان را

 بوسید جای زخم‌های  قد رعنا

برده برادر زاده‌اش را سوی خیمه

نوحه کنان اهل حرم همراه عمه

خون گشته قلب عمه از داغ  مکرر

شد داغ قاسم هم به رویش داغ دیگر

 جانش فدا شد قاسم بن مجتبی هم

اهل حرم  لبریز شد از ماتم و غم

کبری قالینی‌نژاد (افروز)

***

گمان کردند قرآن را بسوزانند

ره گم می‌شود اما

ندانستند برای حفظ قرآن چون حسین‌بن علی جان داد

ولیکن بر سر نی

باز او با حنجر ببریده قرآن خواند

محمدمهدی اسدزاده

***

ای ماه ِ بنی هاشمی ای سایه  سر

از آب و فرات و مَشک، آقا چه خبر؟

 

خوش قامت و باوفا عَلمدار ِحسین

امّید دل زینب و اِی نور بَصَر

 

هستی پسر شیر خدا،ماه ِ مُنیر

نازَد به تو خورشید و سماوات و قَمر

 

تو کاشف ِکَرب ِدل ِ اربابی و بَس

با بودن تو نمانَد از غصّه اثر

 

تا پشت حسینی، قَد او خَم نَشود

تا باشی علمدار،بُوَد راستْ کَمَر

 

 شرمنده چشمان تو شد آب فرات

آقای ادب، دافع ِ صد شور و شَرَر

 

باران بلا و تیر، مَشک از تو گرفت

ای اهل حَرم را تو نگهبان و سِپَر

 

زینب، زن نَستوه و بلا دیده دَهر

بی تو به دلش غصه و غم کرد گُذر

 

موهای رقیه را ندیدی که کشید

دشمن به جفا و رفت کودک به سَفر

 

آوارگی دخترک و اهل حَرم

سوزانده حسین را تن و هم جان و جگر

 

هرجا که بُود نام حسین و قَمرش

اُفتد به دل خصم ِلَعین، حسّ ِ خَطر

 

باید بشَویم از دل و جان شاکر حق

با اهل وِلا رانده ز ما بیم و خَطر

فرح یارمحمودی (صبا)

 

 

«خون خدا»

خون خدا جاری به شریان حسین است

ماه محرم عید قربان حسین است

 

با آن نگینِ سرخ انگشتر که دارد

حتی سلیمان تحت فرمان حسین است

 

بر تربتش خیل ملائک سجده کردند

حبل المتین قطعا که دامان حسین است

 

بر دوش پیغمبر نشسته مثل خورشید

جان پیمبر بسته بر جان حسین است

 

نور تجلای خدا در سینه ی اوست

 عرفان خودش شاگرد عرفان حسین است

 

بر کعبه گر کرب و بلا نازد عجب نیست

روح‌الامین گهواره جنبان حسین است

 

در بطن مادر از عطش پیوسته میگفت

یعنی خودش از روضه‌خوانان حسین است

 

در قتل‌گاه عاشقی ذبحی عظیم است

تنها خدا واقف به ایمان حسین است

 

طوفان شن گر رنگ غم دارد عجب نیست

چون پوششی بر جسم عریان حسین است

 

می‌نالد از اعماق سینه تا قیامت

نی رازدار سرّ پنهان حسین است

 

از ریشه در آتش بسوزد خیزران کاش

رد جفایش روی دندان حسین است

 

او قاتلینش را نصیحت کرده از مهر

تردید خنجر هم ز احسان حسین است

 

خون خواهی اش را می‌کند زهرا به محشر

با جامه‌ای خونین که از آنِ حسین است

محبوبه حمیدی

 

 

اکبر لیلا شکوفا گشته با اذن خدا

شبه پیغمبر چو یوسف با صفا و دلربا

 

از رخ و رفتار و کردارش همانند نبی

نور زیبایش شده در عالم هستی جلی

 

هم جوان و هم رشید وهم دلیرو هم بصیر

در میان آل هاشم مثل جدش بی نظیر

 

هر کسی دلتنگ احمد می‌شد و مشتاق او

پیش ماه روی اکبر می‌‌شده در گفت‌وگو

 

 در گلو گاه نبرد و در مصاف اهل دین

مثل جدش حیدر و صفدر شده آن مه جبین

 

 وارد میدان خنجر گشت با اذن پدر

تیغ می‌زد برعدو آن زاده خیرُالبشر

 

 تلًی ازاجساد پاره پاره بر سطح زمین

از دم شمشیر تیزش گشته دشمن آتشین

 

 ناگهان لغزید بر دستان مُره آن لعین

برق شمشیر و به خاک افتاد آن ماه مُبین

 

 زود بر بالین او حاضر شده بابش حسین

کرده نفرین عدو از ماتم نور دوعین

 

 برد با دستان لرزانش علی را  در بغل

 روبه خیمه کرد و شد مه پاره در کام اجل

 

 اهل خیمه نوحه خوانید و عزا برپا کنید

از فراقش گریه برآن قامت رعناکنید

 

آه شد ماه منیرم اکبرم مهمان خاک

 

کرده لیلا از فراقش سینه را صد چاک چاک

ک. قالینی‌نژاد ـ افروز

 

 

یا حسین(ع)

 اگرچه گفته‌اند که در تلفظ نامت لبخند ضرورتی است

 اما نمی‌دانم چرا در من چشمه اشک را می شوراند و بغضم را سرشار می‌کنند

سد پلک‌هایم را در هم  می‌شکند گونه‌هایم را شیار می‌اندازند

 الا ای ذبیح ظهر و مسیح عصر

تو که مفهوم تشنگی را خوب می دانی

من‌تشنه زیارت توام

 بیتاب آن غبار معطرم  که بر چهره ی زائران اربعین به خاکبوسی درگاهت می‌رسد

 ریز گردهایی که رشک خورشید و ماند

 می‌دانم دستم به بلندای دامن اجابت نمی‌رسد

 اما دست از دامن التماس برنمی‌دارم تا سرانجام به

 احرام غبار آن  ب حرم مشرف شوم

وبه طواف آن شهید حج نا تمام  نایل گردم

 اربعین چله گاه ارباب سلوک است

و من بازمانده ی غریب سالکان طریقت این را هم

 و آهم همیشه در بدرقه راهیان سعادتمند این شاهراه  از آنان پیشی می‌گیرد!

 گویی ندایی درونی او را به خودش می‌خواند

 

 چگونه است من که بی نام علی قلم بر کف نگرفته‌ام

 هنوز نتوانستم با یک یا علی قدم در این مسیر شوق انگیز بگذارم کلاه فحر بر آسمان بیندازم

 

یا حسین(ع)

عکاسان عادتا و غبار شیشه لنز پاک می‌کنند

 اما من دوربینم به غبار راه اربعین نیازمند است

 تا شفاف شود

 عکاسان دنبال زاویه‌های دست نرسیده‌اند

 اما من مشتاقم تا دست به زاویه های شش گانه ضریح تو برسانم!

 و زاویه هایی که هر روز هزاران تن به آن دست سایده  و تبرک یافته‌اند

 

 یا حسین

 من عکاسم

 اما مهارت چندانی ندارم که از این فاصله دور تو را با اون شکوه و جلال در چارچوب قاب بر آورم

 دست مرا هم بگیر تا لبخند تو از فاصله نزدیک به تصویر در آورم

 یا حسین(ع)

اشک‌هایم لنز دوربین را مات کرده است!

 این مات حیران را به پناه امن خود راه ده !

آمین

زلیخا بنی ایمان

 

 

نام تو بر کتیبه پیکار مانده است

در لابه‌لای این همه نیزار مانده است

 

اینجا تمام پنجره‌ها با حضور تو

فریاد می‌زنند که سردار مانده است

 

از آن طرف تلاطم یک مشت بوف کور

در ازدحام نکبت و ادبار مانده است

 

اینجا چه حکمتی‌ست که این مشک تشنه نیز

در انتظار یک لب تب‌دار مانده است

 

نام تو در تمامی تاریخ روزگار

اسطوره همیشه علمدار مانده است

 

آنجا سری به روی دلی آب می‌شود

آرام باش لحظه دیدار مانده است

مهدی تقی‌نژاد

 

یا ابوفاضل، امیر ِلشکرم

بود بر دوشَت مداوم  یک عَلم

 

تا تو باشی تکیه گاهی استوار

است آرامش به دل‌های حَرم

 

وای اگر عبّاس ِ من کشته شوی

می‌کِشَد نامرد موی دخترم

 

گر جدا گردد دو دستت ماه ِمن

خَصم می‌بندد دو دست خواهرم

 

زینبم گر بشنود نجوای من

با خودش گوید بگیرم مِعجَرم

 

مادر دلخسته می‌گوید که من

تنگ تر گیرم به دامان، اصغرم

 

اشکریزان است حسین از درد و داغ

می‌زند بر سر کجایی اکبرم؟

 

کودک لب تشنه و شش ماهه ام

نوگل زیبای ناز و پَرپَرم

 

یا اَخای باوفا، عباس ِ من

ای که بودی تکیه‌گاه آخرم

 

داغ تو، عباس، پشتم را شکست

ریخت از فَرط بلا بال و پَرم

 

وای ِ من، بی یار و یاور گشته‌ام

داغدار و تشنه کام و مُضطرم

 

از تو دارم یک تمنّا ای خدا

تا رسانی مهدی ِخوش منظرم

 

با ظهورش پشت ظلمت بشکند

حجّت است مِهر منیر و انوَرم

 

او بگیرد از منافق‌های پَست

انتقام دردهای مادرم

فرح یارمحمودی (صبا)

 

 

حسین آلاله بی سر، شفیع وادی مَحشر

نگاهی کن به ما آقا، به جان ِ حضرت ِ مادر

 

دوباره شد شب جمعه، نشد ما را حَرم قسمت

گدای درگهت مولا، نخواهد رفت در ِ دیگر

اللّهُمَّ الرزُقنا شِفاعَةَ الحُسَین یَومَ الوُرود

فرح یارمحمودی (صبا)

 

 

فرداست که بر خاک بیفتد بدن تو

 باخون تو رنگین بشود پیرهن تو

 

از عرش ندا می‌رسد این جمله مداوم

 ای وای بر این قوم، سم اسب و تن تو؟

 

دل‌ها همه برده است ز خود عطر خوشی که

جاری شده بر چوبه نی از دهن تو

 

بردند به غارت همه دار و ندارت

انقدر که یک‌ جامه نماند  کفن تو

 

زیباست به چشم همه ی اهل حقیقت

پروانه شدن پرپر و پرپر زدن تو

 

از خاک نبودی و نخوانده است کسی هم

 این خاک فرو مایه دنیا وطن تو

حسن میرزانیا

 

 

خوشا به حال همانی که زیر پرچم توست

خوشا به حال همان دل، که دائم‌ الغم توست

خوشا به حال دو دیده که خیس ماتم توست

خوشا به حال کسی که پیاده در ره توست

دلم دگر تاب ندارد بخدا ارباب

همان دلی که در آرزوی محرم توست

سرم به فکر حسین و هوای کرب و بلاست

من از تو دورم و اما دلم حوالی توست

مهسا ملک‌نسب اردکانی

***

آسمان فرصت چشمان مرا می‌گیرد

کفر هر لحظه ز تو، جان مرا می گیرد

روی نی، جان غزل، لحظه قرآن‌خوانی است

صوت زیبای تو ایمان مرا می‌گیرد

حکم هل ناصر تو روح مرا می‌خواهد

اضطرابی است که سامان مرا می‌گیرد

کودکت نقش سپاهی است که پیروز شده

چشم او حالت امکان مرا می‌گیرد

من شنیدم که چه گفته‌ست به سرنیزه چو ماه

ذکر لا حول و لا قوه الا بالله

این زمین است که با جسم تو تطهیر شده

عشق با حنجر و رگ‌های تو تفسیر شده

بی‌ثبات است جهان بی حرمت می‌دانیم

ابتکاری‌ست که در شأن تو تدبیر شده

و قلم سطر به سطرت همه طوفان دارد

آب با خشکی لب‌های تو تبخیر شده

می‌برند اهل مذاهب همه از تو نامی

فکرها با نفس ناب تو تنویر شده

من شنیدم که چه گفته‌ست به سرنیزه چو ماه

ذکر لا حول و لاقوه الا بالله

حکیمه کامکار- کازرون

***

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
KJDYTVG