دادآزاد

شخصی
طبقه بندی موضوعی
Instagram
بایگانی
پیوندها
دادآزاد
این وبلاگ با کد شامد زیر در سامانه ساماندهی فضای مجازی ثبت شده است:
1-1-714563-64-4-1
همچنین کانال تلگرامی مربوط به این وبلاگ با کد شامد زیر نیز ثبت شده است:
1-1-714563-61-4-2
یادداشت
گفتگو
هنر، ادب، فرهنگ
خبر
نگارخانه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۹

روز هشتم؛ علی اکبر

امروز روز هشتم محرم است. روزی که به نام علی اکبر حسین مشهور است و عزای او را می گیرند.

انتشار: صادقون -

امروز روز هشتم محرم است. روزی که به نام علی اکبر حسین مشهور است و عزای او را می گیرند.

دیشب توی هیات نشسته بودم که مداح دوباره شروع کرد به این که وقتی علی اکبر می خواست به میدان برود امام حسین چه کرد و دیگران چه کردند و آخرش این که حسین چون فرزندش به میدان رفت گریه کرد و و گفت آخ که کمرم شکست. و پیش روی دشمن گریه کرد.

نمی دانم ولی هر چه می کنم این را نمی توانم باور کنم. شاید چون دیده ام پیروان حسین چگونه در ماتم فرزندان چون علی اکبرشان نشسته اند و غم بر چهره نیاورند.

علی اکبر خمینی، شهید آیت الله سید مصطفی خمینی


شهید سید مصطفی خمینی، یکی از مجتهیدن مسلم در اسلام بود که به اعتراف بزرگان در حد مرجعیت بود.

در فقه و کلام و فلسفه اسلامی از بزرگان عصر خود بود و به قول امام خمینی امید اسلام.

حالا ببینید این بزرگ مرد حوزه و فرزند و یار و یاور خمینی بت شکن، وقتی در سال 56 به صورتی مشکوک در نجف اشرف به شهادت می رسد، علی رغم همه علاقه ای که امام به او داشت تنها به "انا لله و انا الیه راجعون " و این که شهادت مصطفی از الطاف خفیه الهی است اکتفا کرد. و در غم او حتی خم به ابرو نیاورد.

و گفت مگر مصطفی من از علی اکبر حسین خونش رنگین تر است.

علی اکبر سید حسن نصرالله قائد المقاومه الاسلامیه فی لبنان، شهید سید هادی نصرالله

شهید سید هادی نصرالله از اعضای والای حزب الله لبنان بود که با اسم مستعار برای آن که کسی او را نشناسد فعالیت داشت.

برای عملیاتی علیه صهیونیست ها اجازه از سید حسن می گیرد و راهی می شود.

وز دوازدهم سپتامبر سال 1997 سه تن از رزمندگان مقاومت اسلامی لبنان در حمله به یکی از مواضع ارتش صهیونیستی در نزدیکی پایگاه صهیونیست‌ها در محور «سجد» در «جبل الرفیع» در منطقه اشغالی «اقلیم التفاح» در جنوب لبنان به شهادت رسیده و پیکر آنان به دست اشغالگران افتاد. تلویزیون رژیم صهیونیستی بدون اطلاع از هویت این سه نفر، تصویر اجساد  آنان را به نمایش گذاشت.مدت زیادی نگذشت که مشخص شد که یکی از این سه تن، سید هادی، فرزند سید حسن نصر‌الله، دبیر کل حزب‌الله است.
سران تل آویو تصور می کردند که به فاصله کمی از شکست مفتضحانه در عملیات انصاریه ، به پیروزی بزرگی رسیده اند و با در دست داشتن این غنیمت بی نظیر ، خواهند توانست باج کلانی از دشمن سرسخت خود دریافت کنند. دشمنی که تا آن زمان بارها تل آویو را وادار کرده بود به خاطر تحویل گرفتن اجساد چند سرباز عادی ، بهایی سنگین بپردازد. اما بسیار سریع معلوم شد که چنین آرزویی دست نیافتنی است.
دبیر کل حزب الله لبنان و همسرش با صراحت اعلام کردند که جسد فرزندشان هیچ تفاوتی با سایر اجساد شهدا که در اسارت اشغالگران بود ندارد و همراه آنان بازخواهد گشت.
سرانجام 9 ماه بعد ،در 27 ژوئن 1998 ، به دنبال عملیات تبادل بقایای اجساد اشغالگران به درک واصل شده در عملیات موسوم به «انصاریه» با پیکر 40 شهید مقاومت اسلامی لبنان ، پیکر پاک سید هادی نصرالله به لبنان بازگشت.


و اما بگذارید روایت معتبری هم از شهادت علی اکبر برایتان بگویم:

روضه امام خامنه ای در مورد شهادت علی اکبر(ع) در خطبه های نمازجمعه سال 77:

یک منظره دیگر، منظره میدان رفتن علی اکبر علیه‌السّلام است که یکی از آن مناظر بسیار پُرماجرا و عجیب است. واقعاً عجیب است؛ از همه طرف عجیب است. از جهت خود امام حسین، عجیب است؛ از جهت این جوان - علی اکبر - عجیب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زینب کبری، عجیب است. راوی میگوید این جوان پیش پدر آمد. اوّلاً علی اکبر را هجده ساله تا بیست و پنج‌ساله نوشته‌اند؛ یعنی حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. میگوید: «خرج علی بن‌الحسین»؛ علی بن‌الحسین برای جنگیدن، از خیمه‌گاه امام حسین خارج شد. باز در این‌جا راوی میگوید: «و کان من اشبه النّاس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فی القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسم‌بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمیداد، و بعد مقداری التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علی‌بن‌الحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانه‌ای به این جوان کرد که به میدان میرود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخی علیه‌السّلام عینه و بکی»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
  یکی از خصوصیّات عاطفی دنیای اسلام همین است؛ اشکریختن در حوادث و پدیده‌های عاطفی. شما در قضایا زیاد میبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریه جزع نیست؛ این همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد میدهد. حضرت بنا کرد به گریه‌کردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیده‌اید: «اللّهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانی به سمت اینها برای جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
  یک نکته در این‌جا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکی، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بینهایت دوست میداشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بیزوالی در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خدای متعال، علیاکبر را به امام حسین میدهد. وقتی این جوان کمی بزرگ میشود، یا به حدّ بلوغ میرسد، حضرت میبیند که چهره، درست چهره پیامبر است؛ همان قیافه‌ای که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جدّ خودش شبیه شده است. حرف میزند، صدا شبیه صدای پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگواری، همان کرم و همان شرف.
  بعد این‌گونه میفرماید: «کنّا اذا اشتقنا الی نبیّک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان برای پیامبر تنگ میشد، به این جوان نگاه میکردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَّه رحمک کما قطعت رحمی». بعد نقل میکند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانه‌ای کرد و عدّه زیادی از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه‌ام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتی که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولی نخواهد کشید که از دست جدّت پیامبر سیراب خواهی شد. وقتی امام حسین این جمله را به علیاکبر فرمود، علیاکبر در آن لحظه آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّی رسول‌اللَّه یقرئک السّلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام میفرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ میگوید بیا به سمت ما.


روضه علی‌اکبر(ع) از زبان استاد شید مرتضی مطهری

نوشته‏‌‌اند تا اصحاب زنده بودند، تا یک نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر، از خاندان امام حسین، از فرزندان، برادرزادگان، برادران، عموزادگان به میدان برود.

مى‏‌گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏‌مان را انجام بدهیم، وقتى ما کشته شدیم خودتان مى‏دانید.

اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد. آخرین فرد از اصحاب اباعبداللَّه که شهید شد، یک‌مرتبه ولوله‏اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.

همه از جا حرکت کردند. نوشته‏اند: «فَجَعَلَ یودَعُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً» شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظى کردن، دست به گردن یکدیگر انداختن، صورت یکدیگر را بوسیدن.

از جوانان اهل بیت پیغمبر، اول کسى که موفق شد از اباعبداللَّه کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود اباعبداللَّه درباره‌‏اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین فرد به پیغمبر بوده است.

سخن که مى‌‏گفت گویى پیغمبر است که سخن مى‏‌گوید. آنقدر شبیه بود که خود اباعبداللَّه فرمود: خدایا خودت مى‏‌دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى‏‌شدیم، به این جوان نگاه مى‌‏کردیم. آیینه تمام نماى پیغمبر بود. این جوان آمد خدمت پدر، گفت:

پدرجان! به من اجازه جهاد بده. درباره بسیارى از اصحاب، مخصوصاً جوانان، روایت شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مى‏‌آمدند، حضرت به نحوى تعلّل مى‌‏کرد (مثل داستان قاسم که مکرر شنیده‌‏اید) ولى وقتى که على اکبر مى‏‌آید و اجازه میدان مى‏‌خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مى‏‌اندازند. جوان روانه میدان شد.

نوشته‌‏اند اباعبداللَّه چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود: «ثُمَّ نَظَرَ الَیْهِ نَظَرَ ائِسٍ» به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مى‏‌کند.

ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد، چند قدمى هم پشت سر او رفت. اینجا بود که گفت: خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى‌‏رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه‏‌تر است. جمله‏‌اى هم به عمر سعد گفت، فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید: «یَابْنَ سَعْدٍ قَطَعَ اللَّهُ رَحِمَکَ» خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى.

بعد از همین دعاى اباعبداللَّه، دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار، عمر سعد را کشت. پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى که روى آن پارچه‌‏اى انداخته بودند، و گذاشتند جلوى مختار. حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش. یک وقت به پسر گفتند: آیا سرى را که اینجاست مى‏‌شناسى؟ وقتى آن پارچه را برداشت، دید سر پدرش است. بى اختیار از جا حرکت کرد. مختار گفت: او را به پدرش ملحق کنید.

این‏‌طور بود که على اکبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى‌‏نظیرى مبارزه کرد.

بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش- که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟- گفت: پدرجان «الْعَطَش»! تشنگى دارد مرا مى‏‌کشد، سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است، اگر جرعه‌‏اى آب به کام من برسد نیرو مى‏‌گیرم و باز حمله مى‏‌کنم.

این سخن جان اباعبداللَّه را آتش مى‏‌زند، مى‏گوید: پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است، ولى من به تو وعده مى‌‏دهم که از دست جدّت پیغمبر آب خواهى نوشید. این جوان مى‏‌رود به میدان و باز مبارزه مى‌‏کند.

مردى است به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است، مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است.

البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است. مى‏گوید: کنار مردى بودم. وقتى على اکبر حمله مى‌‏‌کرد، همه از جلوى او فرار مى‌‏‌کردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعى بود، گفت: قسم مى‌‏‌خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.

من به او گفتم: تو چکار دارى، بگذار بالأخره او را خواهند کشت. گفت: خیر. على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمى‌‏توانست تعادل خود را حفظ کند. در اینجا فریاد کشید: «یا ابَتاه! هذا جَدّى رَسولُ اللَّه»

پدر جان! الآن دارم جدّ خودم را به چشم دل مى‏‌‌بینم و شربت آب مى‌‏‌نوشم. اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد، اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم. اینجاست که جمله عجیبى نوشته‏اند: «فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الى‏ عَسْکَرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً» و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه‏ (مجموعه‏ آثار استاد شهید مطهرى، ج‏17 ، ص 345)


در این هر دو روضه که از معتبرترین روضه ها می باشد می بینیم که آن کس که بیشتر اظهار ناراحتی را می کند حضرت زینب است. امام خامنه ای در روضه ای دیگر که برای علی اکبر می خواند مخاطب را متذکر می شود که حضرت زینب در حالی این اظهار ناراحتی را می کرد که دو جوان و دو علی اکبرش را در رکاب امام حسین به میدان فرستاد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
KJDYTVG