اولین برف زمستانی در شهر خانه زنیان
امروز وقتی داشتم از شیراز به محل کارم در شهر خانه زنیان می رفتم، گمان نمی کردم هوا این قدر خراب باشد.
امروز وقتی داشتم از شیراز به محل کارم در شهر خانه زنیان می رفتم، گمان نمی کردم هوا این قدر خراب باشد.
هر چه از شیراز بیشتر خارج می شدم هوا خراب تر می شد.
نزدیکی جاده ده شیخ که رسیدم، مادر و پسرش ایستاده بودند و جاده بسیار خلوت بود. کنار گرفتم و آن ها را سوار کردم. کنار جاده، اندکی سفیدی دیده می شد. گفتم دیشب این طرف ها برف زده است؟ آخه تا صبح شیراز خبری نبود. مادر گفت: آره. طرف های ما، کلی برف زده. ماشین ها به سختی بیرون آمدند.
خیلی تعجب کردم. آخه به خاطر یکم برف؟
هنوز از پیچ عبور نکرده بودم که هوا بدتر شد. تقریباً می شود گفت تا حسین آباد مه شدیدی فضا را گرفته بود. به گونه ای که وقتی بالای تپه مشرف به جاده کهمره سرخی رسیدم دیدم شاید به سختی 3 متر بود.
از مه که بیرون آمدم دیدم اطرافم کلاً سفید شده است.
به خانه زنیان که رسیدیم همان روبروی بخشداری مادر و پسر پیاده شدند. من هم جلوتر رفتم. سر کوچه دیدم کلا برف گرفته است و ماشین را نمی توانم داخل کوجه ببرم. به همین دلیل ماشین را جلوی درب بخشداری پارک کردم و از کوچه پر از برف کنار بخشداری به خانه فرهنگ رفتم.
کوچه سفید سفید بود. برخی از خانه ها داشتند برف های خود را از روی پشت بام ها جاروب می کردند.
وقتی به خانه فرهنگ رسیدم، سریع تی را برداشتم و از جلوی ساختمان در حیاط و بیرون حیاط یه راه عبور باز کردم تا اگر کسی می خواهد بیاید خیلی سخت نباشد.
بعدش به پشت بام رفتم. الحمد لله. اطراف را که نگاه می کردم همه جا سفید شده بود. تا بعد از ظهر که آمدم داشتم پشت بام را پارو می کردم. البته ذکر این نکته هم مهم است که در بینش 2 تا کلاس 1 ساعت و نیم و برگزاری نماز جماعت و پاسخ به ارباب رجوع هم داشتم.
برایم جالب بود که سگی حنایی از درب حایط وارد و به پشت ساختمان رفت. پشت ساختمان به دلیل آفتاب گیر بودن هم گرم تر بود و هم این که برف هایش خیلی زود آب شد. سگ در گرم ترین جا بخواب شیرینی رفت. بعد از یک ساعت که دیدم تکان نمی خورد گمان بردم که شاید مرده است. از روی بام چند گلوله برفی اطرافش زدم. بلند شد و به راحتی از درب پشتی خارج شد.
ظهر که مدرسه تعطیل شد پسربچه ها آمدند در حیاط خانه فرهنگ و برف بازی کردند. صبح هم دختر بچه ها آمده بودند در حیاط ما برف بازی کردند. البته دلیلش این بود که کلاس داشتند. قبل از کلاس برف بازی می کردند.
برخی از عکس های امروز را برای تان می گذارم.
خداوند به شما توفیق روزافزون دهد.روزهای برفی طبیعت زیبایی داره.از این بهتر هم میشد عکس گرفت با توصیفاتی که خودتون از مسیرها یا کوچه ی برفی بیان کردین.
باید میذاشتین اون سگ بیچاره هم می خوابید.
اینم تقدیم شما و همه ی دوستان خواننده:
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود، این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود...
هر که معشوقه برانگیخت گوارایش باد...دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود!
گِله ها را بگذار... ناله ها را بس کن..
روزگار گوش ندارد که تو هی شکوه کنی!...
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگ تو را...
فرصتی نیست که صرف گِله و ناله شود... تا بجنبیم تمام است تمام
مهر دیدی که به بر هم زدن چشم گذشت...
یا همین سال جدید!!... باز کم مانده به عید!!
این شتاب عمر است... من و تو باورمان نیست که نیست...
آخر پاییز نزدیک است و... همه دم می زنند از شمردن جوجه ها!
اما تو بشمار تعداد دل هایی که به دست آورده ای...!
بشمار تعداد لبخندهایی را که بر لب دوستانت نشانده ای...!
بشمار تعداد اشک هایی را که یا از سر شوق یا غم ریخته ای...!
فصل زردی بود... اما تو چقدر سبز بودی...؟!
نگران جوجه ها هم نباش... آنها را بعدا با هم خواهیم شمرد...!
امیدوارم همه ی لحظه های پایانی پاییزی ات پر از خش خش آروزهای قشنگ باشد.
پیشاپیش یلداتون هم مبارک.