عملیات بیت المقدس 7 گردان فجر لشکر المهدی(عج)
انتشار: هفته نامه شهرسبز شماره 322 مورخ 26خرداد 94- کازرون نما- کازرون خبر - خبرگزاری دفاع مقدس -
عملیات بیت المقدس ۷ در پاسخ به یکه تازی ها و تعدی های ددمنشانه ارتش بعث عراق، در نخستین ساعات بامداد 23 خرداد 1367 با رمز "یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام" و با هدف انهدام مواضع دشمن در منطقه شلمچه آغاز شد.
این عملیات در حالی انجام شد که دشمن بعثی چند ساعت قبل از عملیات، مواضع رزمندگان اسلام را به شدت زیر آتش سنگین خود گرفته بود. رزمنده جانباز، حاج عبدالحسین پیروان در آن عملیات، معاون گروهان از گردان فجر لشکر المهدی بود. وی شرح آن را در ادامه می خوانیم:
پس از سقوط فاو ...
پس از سقوط فاو، نیروهای عراقی با روحیه بالا در چند جبهه دست به حمله زدند. از جمله جزایر مجنون را با استفاده گسترده از تسلیحات شیمیایی بازپس گرفته و در شلمچه خطوط جبهه را به قبل از عملیات کربلای 5 بازگرداندند.
عملیات بیت المقدس 7 با هدف در هم شکستن این روحیه تهاجمی انجام گرفت و طی آن چندین افسر عالی رتبه ارتش عراق به هلاکت رسیدند و نیروهای ایرانی توانستند تا خطوط بعد از عملیات کربلای 5 پیشروی کنند. اما چون آمادگی برای تثبیت مواضع خود را نداشتند و احتمال به کارگیری مجدد سلاح های شیمیایی از سوی عراق زیاد بود، به مواضع خود بازگشتند.
دلایل طرح ریزی عملیات بیت المقدس 7
عراق به ترتیب فاو و شلمچه را از ما پس گرفته بود. این باعث شد تا در جبهه یک رخوت و سستی خاصی پیدا شود. قطعاً باید کاری انجام می شد تا توان نیروهای اسلام مشخص شود و ادامه دفاع راحتتر گردد. به همین خاطر عملیات بیت المقدس7 طرح ریزی شد.
قبل از عملیات، مدتی به آموزش رفتیم و نحوه استفاده از خشایار و تجهیزات دیگر یاد را گرفتیم. در طول دوران دفاع مقدس این اولین باری بود که می خواستیم با سیستم نظامی گری برای پیشروی، عملیات کنیم تا تلفات کمتری داشته باشیم.
هم در دوره آموزش و هم در طول عملیات، آنقدر هوا گرم بود که وقتی در آموزش از خشایار پیاده می شدیم، همه وجودمان خیس خیس بود. وقتی خود را به خاکریز فرضی می زدیم، تازه متوجه چسبیدن خاک به لباسهایمان میشدیم که به صورت گل در آمده بود.
شب عملیات بیت المقدس 7
پس از آموزشهای فراوان، بالاخره شب عملیات فرا رسید. گردان سازماندهی شده بود و من معاون گروهان هادی زارع و همراه دسته اصغر حسنزاده و سید عبدالوهاب حسینی بودم.
حاج آقا بنایی آن شب مثل همیشه قبل از عملیات صحبت کرد. اما کمتر از بخشش و حلالیت سخن گفت و بیشتر از بهشت و... سخن راند. به اصغر حسن زاده گفتم در این عملیات قرار است یکی از ما دو نفر به شهادت برسیم. پس قراری گذاشتیم برای فردای قیامتمان.
حدود ساعت ده شب حرکت کردیم و با خشایار عده ای از بچه ها وارد عملیات شدیم (عده ای نیز با ماشین تویوتا آمدند.)
آغاز کارزار
اول صبح به خط دشمن زدیم. هنوز نمی دانم خط شکن بودیم یا نه. به هر صورت خود را در منطقه کله گاوی پشت خاکریز دشمن رساندیم و کارزار شروع شد.
در ارتباط دو خاکریز، فضایی و شکافی ایجاد شده بود که نیروهای عراقی با تیربار بر آن مسلط بودند. هر ترددی را به رگبار می بستند و گاهی عبور از آن حتی به صورت سینه خیز مشکل می شد.
با بچه های دسته حسن زاده به آن طرف رفته بودیم و با دشمن درگیر بودیم. هوا به شدت گرم شده بود. از آسمان آتش و گرما می بارید و از زمین گلوله های دشمن. باید در دو جبهه همزمان می جنگیدیم؛ هم با گرما و تشنگی و هم با آتش دشمن. عطش، گرما و بارش گلوله، امان را از بچه ها گرفته بودند. نداشتن آب و مهمات مشکل را دو چندان کرده بود. بعضی برای آب و بعضی برای مهمات مراجعه می کردند.
به نیروها می گفتم هر کسی می خواهد برود و هر چه برای خود لازم می داند تهیه کند. به همین خاطر رفتن به عقب برای آوردن آب و مهمات همان، و برگشت همان. زیرا عبور از فضای باز دو خاکریز مشکل بود.
شهادت با لب تشنه
من به چشم خود دوستانی را دیدم که عطش بر آنها غلبه کرده بود و به شهادت می رسیدند. واقعاً آن روز برایمان کربلا بود.
در این اوضاع دو اتفاق افتاد. یکی آوردن یک کلمن آب توسط اسدا... توانی و دیگری آوردن مهمات با ماشین به وسیله جعفر پسند که هر دو از محالات بود و شجاعت اینها برای مدتی امید را در دلها زنده کرد.
وقتی اسدا... آب آورد، بچه ها دور او جمع شدند تا رفع عطش کنند و او خود بالای خاکریز رفت. در گوشه ای از خاکریز هم صدا میزد و هم می جنگید که یک دفعه اسدا... از پهلو و عقب به ضرب گلوله به شهادت رسید.
به اطراف نگاه کردم. دیدم دشمن دارد ما را دور می زند و محاصره می کند. تعداد کمی از بچه ها مانده بودند. صدا کردم و گفتم باید سریع به عقب بروید و الا همه اسیر می شویم. با زور احمد اثنی عشری، سید عبدالوهاب حسینی و دهقان و چند نفر دیگر را به عقب فرستادم. داشتم در آن جا گشت میزدم تا اگر کسی هست او را هم بفرستم.
تازه متوجه شدم اصغر حسن زاده نیز شهید شده است و راهی برای آوردن او به عقب نیست.
به عبدالخالق گفتم در حال محاصره ایم باید نیروهایت به عقب برگردند
در همین هنگام عبدالخالق فرهادپور از گردان ثارا... با نیروهایش به آن جا آمدند. تعجب کردم. به عبدالخالق گفتم در حال محاصره ایم باید نیروهایت به عقب برگردند. گفت: گفته اند نیرو می آید.
گفتم نیرو نمی تواند وارد شود. هر لحظه حلقه تنگ تر می شود. (نیروهای سمت چپ ما نتوانسته بودند خط را بشکنند. چون هر چه می رفتیم من نیرویی سمت چپم ندیدم و به همین دلیل برگشتم.)
گفت: می گویند مقاومت کن نیرو می رسد. گفتم مشکل است. قرار شد به عقب برگردم و شرایط را به فرماندهان گردان یعنی رحیم قنبری و یا فضل ا... نوذری بگویم. در طول مسیر دائم از یک طرف خاکریز به سمتم تیراندازی میشد. به همین دلیل به طرف دیگر خاکریز میرفتم که از آن طرف نیز به سمتم شلیک می شد.
با هر سختی بود خود را به رحیم رساندم و وضعیت را گفتم. با عقب و یا فرماندهی تماس گرفت. بعد از کمی معطلی قرار شد نیروها عقب نشینی کنند.
در این موقع رحیم و حسن ملک زاده برای هدایت نیروهایشان برای عقب نشینی، قرار بود به جلو بروند. به همین دلیل به سمت جلو حرکت کردند. هنوز چند متری نرفته بودند که حسن برگشت و با چند تن از نیروهای گردان، از جمله عباس معتمد و سید اصغر به عقب برگشتیم.
آن دو را با یک ماشین، به زور عقب فرستادیم. حالا دو تایی داشتیم به عقب می آمدیم. نیروهای زیادی برای پدافند آمده بودند. معلوم نبود فرمانده شان کیست و حتی نمی دانستند دارند محاصره می شوند. برخی هم اشتباهی به عقب می رفتند. حسن با صدای بلند گفت: مسیر این طرف است و سریع حرکت کنید. آن وقت همه پشت سر ما به عقب می آمدند.
من به حسن گفتم نکند راه اشتباهی باشد؛ در این صورت همه کشته یا اسیر می شویم. گفت نه. می توان گفت اگر درایت این شیربچه نبود در آن عملیات ایران لااقل بالای دویست نفر اسیر می داد.
چند خاطره کوچک اما از کار بزرگ آن روز توسط شیرمردان عرصه پیکار:
1-آوردن آب توسط شهید اسدا... توانی در آن وضعیت کاری بود شایسته، که همه از تشنگی و بیحالی له له می زدند و داشتیم صحرای کربلا را بیاد می آوردیم که عباس شلمچه آب را آورد. در یک لحظه همه به دنبال آب رفتند . جالب این که خودش آب نخورده، بالای خاکریز رفت و شاید با لب تشنه به شهادت رسید.
2-آوردن مهمات در آن شرایط سخت و زیر تیربار مستقیم دشمن که هر لحظه ممکن بود فرد و کل ماشین به هوا برود توسط جعفر پسند کاری بود کارستان. اگر این دوست در همه دوران دفاع مقدسش همین یک کار را انجام داده باشد بنظرم کافی است. من هنوز آن صحنه را که بیاد می آورم تنم به شدت می لرزد و شجاعتش قابل ستایش بود.
3-وقتی افراد را به عقب می فرستادم، شهید سید عبدالوهاب حسینی به سختی موافقت کرد و هر بار کمی می رفت و برمی گشت. شاید از او که کم حرف و ساکت بود و احساس می کردی از کسانی است که منتظر فرصت برای به عقب رفتن است، بعید بود. می گفت با هم به عقب می رویم. ولی می خواستم تنها باشم و یقین کنم کسی جا نمانده است. اصرار بر ماندن و مقاومتش ستودنی بود.
4-وقتی با حسن ملکزاده با آن تیزهوشیش، راه بلدیش و هدایت نیروهای خودش و دیگر گردان ها به عقب می آمدیم، بعد از چند کیلومتر آمدن به عقب (نمیدانم فاصله چند کیلومتر بود) و تشنگی و خستگی که هر دو نفرمان دیگر توانمان کم شده بود، لحظه ای که داشتیم از هم جدا می شدیم و او به طرف گردانش و من نیز، تازه متوجه شدم او این مدت پایش برهنه بوده و با پای برهنه در آن گرمای طاقت فرسا به دفاع می پرداخته است.
سلام
لینک سایت شما در قسمت پیوند های سایت ندای آسمانی قرار گرفت
اگر مایل هستین لطفا لینک سایت بنده رو با عنوان ندای آسمانی در سایت خود قرار دهید
با تشکر از شما