سقای شلمچه
عملیات بیت المقدس 7. خوزستان. گرما. عطش.
گفتگو با حاج عبدالحسین پیروان
انتشار: هفته نامه شهرسبز شماره 113 مورخ 1 آذر 89-کازرون نگاه -
بیاد شهید اسدا...توانی بلیانی
فرزند: فضل ا...
تاریخ تولد: 1348
تاریخ شهادت: 1367
محل شهادت: شلمچه
محل دفن: گلزار شهدای روستای بلیان کازرون
هوا آنچنان گرم و سوزان که گویی از زمین فواره آتش می جوشد، گویی زمین چون خورشید مذاب گشته و بر این صحرای تافته قدم می گذاری.
آسمان نیز نیزه های بلند آتشینش را به سوی زمین رها می کند. و بارانی است از این نیزهای تیز و بران و سوزنده آفتاب که بر این تن های خشکیده ما و این همجنس ما یعنی زمین فرود می آید.
زمین گلوله ای آتشن است و آسمان گدازنده تر از آن. و زین ها که بگذریم، باد نیز همراهشان شده است. بادی که انتظار خنکای آن را داری، و اکنون داغتر از آن ها بر چهره یاران می نشیند و می سوزاند. به گونه ای که پوست خشکیده آنان را همچون خاک از صورت هاشان می رباید و بر پهنه گیتی آن را می پراکند.
این جا دیگر نه جای زندگی است. میانه انتخاب است. میانه اختیار. امروز برای ما قدر است. قدری که در آن وجود خویش را به کارگردان تقدیر بشریت عرضه می کنیم.
این جا بازی مرگ و زندگی. عجب فیلمی است. ولی این یک داستان یا فیلم نیست. این یک واقعیت است. واقعیتی بر آمده از این حقیقت که ما.
و باید گفت :
زهر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
****
آخر ما نسل رستمیم. همان که از هفت خوان گذشت تا میهنش را در چپاول دیوان و ددان و اجنبی ها نبیند. اما ما به رستم گفتیم زکی. فقط در همین جایش. ما هفت خوان رستم را در یک جا می دیدیم. از اژدهای آهنی بعثی ها تا گرمای سوزان و تلف کننده.
مگر ما مرده بودیم که خاک مام وطن در دست دیگری باشد.
و اگر از اسطوره و افسانه هامان بگذریم، ما چیزی والاتری هم داشتیم. کربلا را. حسین را و عباس را. آن پدر فضل و کرامت و جود و بخشندگی و ایثار و فداکاری و....
و این ماجرایی است از آن ها که فضل شان را در مکتب تاسوعایی حسین، از عباس آن ابو فاضل ، سقای تشنگان و علمدار کربلا آموخته بودند و اکنون زمان آن بود تا خود را بیآزمایند تا دست یداللهی عباس، دست شان را بگیرد و ای کاش این مریدان شیر کربلا دستان ما را بگیرند که شهادت می دهیم بر عباسی بودنشان.
شلمچه. یادت هست. یادت هست روزگاری بیت المقدس شدنت. آن روز که لشکریان فرعون آمده بودند و تو را گرفتند و آنگاه ما و یاران به هم ساختیم و تو را چونان طور بیت المقدست کردیم با خون های یاران.
و ما آمده بودیم تا بگوییم ما به فرمان خدا: و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه لبیک گفته ایم . آمده بودیم تا توانمندی خود را به رخ بکشیم که ماییم فرزندان روح خدا و سربازان حزب خدا. اثبات کنیم معنای »فان حزب ا... هم الغالبون« را با آزاد سازی اراضی اشغالی مان که در چنگ بعثیون اسیر شده بود. و درسی بدهیم بر صدامیان که دیگر دندان برای این خاک تیز نکنند.
کمیلیان لشکر المهدی(عج) قبل از ما دعای کمیل شان را در شکستن خط خوانده بودند و ما رفته بودیم تا هم مواضع فتح شده آن ها را اثبات کنیم و هم در ادامه تداوم بخش روح خدایی آن یاران در کربلا گردیم.
ساعت حدود 9 یا 10 صبح بود که وارد کارزار شدیم. کارزاری با همه. آفتاب تابشش بر زمین را هرچه بیشتر می کرد و بیابان برهوتی در پیش ما بود. بیابانی که جز زمین بایر و زمین بایر چیز دیگری نمی دیدی. حتی گاه یک بوته کوچک خار. چیزی که بتوانی در سایه اش اندکی از تابش گرما جلوگیری کنی. که اگر هم بود در این معرکه جنگ رخت بر بسته بود. و نه حتی یک بلندی و کوتاهی که در آن سنگر بگیری یا جان پناهی برایت باشد.
در آن محشری که در شلمچه اتفاق افتاده بود عده ای از دوستان بر اثر جنگیدن با طبیعت و تشنگی بسیار فریادهای یا حسین شان برا افلاک خروشی پدید آورده بود. علی اکبرهایی را دیدم که غیورانه بر دشمن تاختن گرفتند و آن قدر تاختند که دیگر زبانشان خشکید و آنگاه در حالی که پیکرهای غرقه به خونشان را در این معامله به آستان کبریایی حق هدیه می دادند زبان بر زبان امام خویش حسین بن علی می گذاشتند و آن دژ والا را فمن دخل حصنی امن من عذابی به شرطها و شروطها را تسخیر می کردند با آخرین کلامشان که فریادگر آزادگی شان و توحیدشان بود:» لا اله الا ا...« و این گونه شهد شیرین شهادت را از دستان امام آزادگان دریافت کردند. خوشا به حالشان.
و بقیه له له می زدند که نیست و نیافتیم. و نمی بینیم در این میدان به جز زیبایی را.
قمقمه ها، درون فانوسقه ها تنها وزن اصافی بودند مثل این که. آخر هوا آنقدر گرم بود که آب در درون قمقمه ها هم به جوش و خروش در آمده بودند. و نوشیدن این آب جوش در این گرما نه تنها بر شدت عطش می افزود که دیگر احشای سالمی هم برای رزمندگان باقی نمی گذاشت.
گرما تاب و توان همه را گرفته بود. تا آن جا که عده ای از دوستان اجازه خواستند تا برای رفع تشنگی به عقب بازگردند و برای خود آبی بیاورند.
دیگر کسی نمانده بود. اکثر نیروها یا شهد شهادت نوشیده، یا به علت تشنگی و گرمازدگی به عقب برگشتند. می توان گفت در آن لحظه کربلا و عاشورا جلوی چشمان مان خودنمایی می کرد. دیگر تعدادمان از انگشتان دست هم کمتر شده بود. ولی هر نفر از همین نیروهای اندک هم به دنبال دفع پاتک های دشمن بود. یا حسین می گفتند و به یاران حسین چشم محبت داشتند. می رزمیدند و با رزم خود حسین شان را یاری می کردند. با لبان تشنه و گلوهای خشک. فریاد مدد خواهی شان از خدا و اهل بیت دیگر کمتر شده بود چون دیگر نای هاشان با آن ها یاری نمی کرد. اما همچنان آن شیرمردان غیور با همه وجودشان می جنگیدند. که این نه جنگ برای تملک که برای عقیده بود که» ان الحیاه عقیده و الجهاد«. و این مکتب سرخ حسین است که می تواند چنین انسان هایی بپروراند. مکتبی بر آمده از اصل قرآن.
در این هنگام، در این محشر، در این گرمای جانسوزی که انسان را بسان خاک می سازد. لبانش خشک و خشکیده. ولی قلبش بسان آب دریاها. پر موج و خروشان. ترنم های او بر خواست : ای یاران.
همه یاران، عجب مانده، که این کس که می آید، ندای آب هم دارد، چرا پس بر لبانش خشکه افتاده است، بسان یک کویری پر ز آتش تشنگی بر چهره اش همچون نمایان است.
اسدا... توانی بلیانی، با یک کلمن در دست، بچه ها را صدا کرد...
همه برگشتند تا ببینند این صدای آشنا از نای کدامین مرد خدا بلند شده است و چه می خواهد. وقتی برگشتند همه چشم ها بر کلمن در دست اسدا... خیره شد.
یاران همه مدهوش شدند از لب آن یار، آن ساقی می داد به یاران همه زآن را، وقتی همگی عیش نمودند از آن می، او رفت به سوی همه ماسوی ها، فریاد کشید و غرشش هست به ایام.
یک فرصت ناب از پی می خوار که بودیم، تا مست شدیم و همه احوال گرفتیم، دیدیم که آن شیر خدا داشت به دستش، یک نای ز آن نای پر از شهد حسینی، او با نگهش سوی خدا رفت به اصلش، ما مانده و یک عمر پر از مستی دوران.
سربازان اسلام، این بسیجیان گلگون کفن، آموخته بودند از مکتب ناب اسلامی، از مادرشان زهرا که» اول همسایه بعد خانه« و روی این تربیت اسلامی شان روحیه ایثار و فداکاری در بین همه آن ها وجود داشت و اگر چیزی بود که همه بدان محتاج بودند دیگران را بر خود مقدم می شمردند.
ولی مگر می شود. به یاد آخرت می افتم که خدا می فرماید کسی به دیگری کار ندارد. و این است که می گویم محشری بود. گرما همه را فراموشکار کرده بود ولی اسدا... جز ما فراموشکاران که نبود. همه به سمت کلمن رفتیم. در این بین دیدم اسدا... از میان بچه ها بیرون شد. من هم داشتم می رفتم به سمتشان. دیدم هنوز لبانش خشکیده. گفتمش : خودت آب خورده ای؟ و تنها این را شنیدم : مهم نیست، بچه ها تشنه اند. آن ها واجب ترند.
در حالی که همه دور کلمن بودند و مشغول نوشیدن آب او بر دشمن تاختن گرفت. انگار آب آورده بود تا بتواند در شهادت بر دیگران سبقت بگیرد. که خداوند بر چنین انسان هایی درود می فرستد. او در این مدت که ما را مشغول دنیا کرد آن چنان بر دشمن می تاخت که شاید دشمن خیال کرد نیروی کمکی آمده است.
هنوز بچه ها مشغول نوشیدن آب و رفع تشنگی بودند که اسدا... با لبان تشنه از بالای خاکریز به سمت پایین آمد در حالی که سر و صورتش پر خون بود. آخرین قطرات خونش در پهن دشت کویری چون شلمچه می جوشید.