آخرین یار
گفتگو با حاج عبدالحسین پیروان
انتشار: هفته نامه شهرسبز شماره 13 آذر89-کازرون نما-
شهید سید عبدالوهاب حسینی بلیانی
جانباز شیمایی که به دلیل عوارض شیمیایی به شهادت رسید
محل دفن: گلزار شهدای بلیان کازرن
تصمیم گرفته بودم دسته رزمی را به اصغر حسن زاده واگذار کنم. این شد که قبل از عملیات، اصغر حسن زاده و سید
عبدالوهاب حسینی را صدا زدم و قضیه را با آنها در میان گذاشتم ولی نپذیرفتند. اما چون اصرار زیاد مرا دیدند به شرط آن که تا پایان عملیات همراهشان باشند پذیرفتند.
عملیات بیت المقدس 7 شروع شده بود .
گردان کمیل از لشکر المهدی( عج) توانسته بودند در مرحله اول تا منطقه کله گاوی شلمچه پیشروی کنند و ما می بایست
پس از آنها وارد منطقه شده و آن جا را تثبیت کنیم.
منطقه عملیاتی به این شکل بود که خوب عراق روبروی ما قرار داشت .در مرحله اول عملیات چند گردان با هم به سوی
عراقی ها حمله می بردند و آنها را عقب می راندند. سپس ما وارد منطقه میشدیم و ابتدا مناطق آزاده شده را تثبیت می کردیم و در مرحله بعد اقدام به آزادسازی سایر مناطق مینمودیم.
گردان کمیل از لشکر المهدی که قرار بود ما در مناطق آزاد شده توسط آن ها، قرار بگیریم توانسته بودند تا منطقه کله
گاوی، طبق زمان بندی و نقشه عملیات پیشروی کنند. ما از پشت خاکریزی که بر قلب دشمن عمود بود حرکت می کردیم. سپس این خاکریز قسمتی مورب داشت که ما را به قسمت افقی خاکریز و روبروی دشمن میرساند. که کمی حالت هلالی داشت. وظیفه ما ثبیت این قسمت هلالی بود و قرار بود یک لشکر دیگر از سمت چپ ما و لشکر دیگری از سمت
راست ما هم در کنار گردان کمیل به پیش بیایند که متاسفانه آنها نتوانسته بودند پیشروی کنند و ما به دلیل نداشتن بی سیم هیچ خبری پیدا نکرده بودیم.
روز سختی بود. هرچه به طرف ظهر می رفتیم، هوا گرمتر میشد. نیروها نیز کم و کمتر میشدند. انگار ظهر عاشورا بود و
پشت خاکریز ما قتلگاه یاران حسین قرار داشت
هنوز ظهر نشده بود که عراق همه تجهیزاتش را علیه ما وارد عمل کرد . از پشت خاکریزها نمیتوانستیم کوچکترین حرکتی بکنیم. گلوله و توپ و خمپاره بود که چون بارانی سیل آسا بر ما فرومی ریخت و یاران ما را چونان گل های نوشکفته ای پرپر میکرد.
دشمن توانسته بود در فاصله ای حدوداً 15 متری از همین قسمت هلالی را که ما در آن مشغول نبرد بودیم با گلوله های
تانک آنقدر بکوبد که صاف شود و هر حرکتی در طول آن برای رفتن به قسمت دیگر، گاه حتی به صورت سینه خیز هم بسیار سخت باشد.
گرما و عطش از یک سوی، و بارش باران آهن آلات مذاب از سوی دیگر بر سر ما، محشری آفریده بود که نادیده بودیم.
آفتاب تازیانه های آتشینش را بر گرده هامان می نواخت و فریادی جز اَحد، اَحدی که از چون بلال ها آموخته بودیم از نای جانمان بلند نمی شد. لب را چه بگویم که چون کویری خشکیده بود، نای هامان نیز به هم چسبیده و دریغ از قطره ای آب، آبی که بشود تنها گلو را تسلی بخشید.
به یاد اسدا... افتادم، که چندی پیش برای مان آب آورد، ولی حالا دیگر در بینمان نبود....
دشمن همچنان بین دو خاکریز را هدف قرار می داد و لحظه به لحظه، رفتن به عقب غیرممکن تر. می شد به طوری که اگر کسی می خواست از این سوی خاکریز به آن سوی خاکریز برود زیر دید دشمن قرار داشت و با گلوله دوشیکا هدف دشمن قرار می گرفت.
مهمات ما هم رو به اتمام بود و نیروهایمان نیز یا شهید گشته و یا از تشنگی جان به جان آفرین تسلیم می نمودند، یا
آن که گرمازده و یا عطش در جانشان نفوذ کرده که با سرگرم نمودن دشمن به خود آنها را به هر زحمتی بود به عقب فرستادیم.
خاکریز ما، لحظه به لحظه، نیروهای خود را از دست می داد. وقتی به پشت خاکریز نگاه می کردم گودال قتلگاه را جلوی چشمانم می دیدم. در هر گوشه ای یکی، آغشته در خون بود، یا جان خود را به بارگاه ملکوتی حق تعال هدیه کرده بود یا در حال معاشقه و رقص خون بود و ترانه رهایی را می سرود. تنها شده بودیم و دشمن می تاخت و ما مقاومت میکردیم...
اصغر حسن زاده، اسدا.. توانی و ... شهد شیرین شهادت نوشیده بودند و گرمای هوا و زمین تفتیده، باعث شده بود عده ای به علت تشنگی زیاد، برای رفع تشنگی به عقب بروند و دیگر برگشت آن ها به معنای خودکشی بود و ما مانده بودیم و خدای ما...
باید می ایستادیم و مقاومت می کردیم ... باید می جنگیدیم تا خاکمان را، تا ای مانمان را، تا عزت مان را، تا غیرت مان را، تا همیت مان را، تا... به دنیا، به جهان بشریت اثبات کنیم . باید با ایستادگی مان به نسل های بشر در گوشه گوشه جهان میگفتیم : «ما راست قامتان، زنده ی تاریخ خواهیم ماند».
تنها شده بودیم... دیگر از نیروهای ما در خط جز من و سید عبدالوهاب و یکی دونفر دیگر کسی باقی نمانده بود و ما
چند نفر در خاکریز تنها بودیم. اما نه، خدا هم بود. ما بودیم و خدای ما ... اما ایستاده بودیم... و دشمن هنوز جرات نزدیک شدن به خاکریزمان را نداشت ...
مانده بودم چگونه ادامه دهیم . آخرین جعبه های مهمات هم داشت به آخر می رسید.
هر لحظه در گوشه ای و در کناری و در جایی از خاکریز بودیم و می جنگیدیم .
گاه با کلاش، گاه با تیربار، گاه با آرپی جی... به سوی دشمن تیر می انداختیم ...
فقط در حدی که دشمن خیال کند خاکریز ما هنوز پر است.
دیگر کسی نمانده، چه کار کنیم... به ما گفتند شما مقاومت کنید، گردان ثارالله در راه است...
دشمنی غدار و تا بن دندان مجهز در روبرو... تازیانه های جهنمی آفتاب... زمین گرم و تفتیده... خشکی لب و گلو... تشنگی... عطش... گلوله هایی که هر لحظه چون باران بر سر ما می ریخت... شهادت یاران... بی رمقی بازماندگان ... و چند نفر که تعدادشان از انگشتان دست هم کمتر بود... و کربلایی جلوی چشممان... به تن های متلاشی شده و پاره پاره و غرق در خون انصار دین خدا نظر افکندم... آنگاه به سوی دشمن چرخیدم تا بار دیگر به دشمن حمله کنم. عبدالوهاب نظرم را جلب کرد انگار نه انگار ... چون شیری خستگی ناپذیر همچنان می جنگید چون کوهی بود برای مان...
بار دیگر با دیدن احمد اثنی عشری و عبدالوهاب روحیه گرفتم و در دلم «الا به ذکرا ... تطمئن القلوب گفتم و سپس این آیه به ذهنمآمد که
«میبینی گروه اندکی بر گروه کثیری غلبه می کنند...»
شادمان شدم و جنگیدم شاید 10 دقیقه هم نرسیده بود. ولی بر ما ساعات زیادی می گذشت و آفتاب حتی از تابش خود نمی کاست.
متوجه شدم که داریم کم کم در محاصره دشمن قرار می گیریم... نیروهای عراقی را می دیدم که از سمت راست و چپ
منطقه ای که در آن بودیم، به قصد قیچی کردن ما در حال حرکت بودند و ما چند نفر تنها بودیم.
آنها را صدا کردم... و به آنها گفتم داریم محاصره می شویم ... تا حالا هم زیادی ایستاده ایم... ماندن ما دیگر فایده ای نخواهد داشت... با این اوصاف بایستی به عقب برگردیم و از آن جا که دشمن دارد وسط خاکریز را صاف کرده و رفتن
به عقب بازی با مرگ است بایستی یکی یکی به عقب برویم و اگر نرویم احتمالاً محاصره و یا اسیر می شویم و باید خود را از چنگ دشمن نجات دهیم... عده ای را به هر زحمتی بود به عقب فرستادیم .
حالا من بودم و عبدالوهاب. هر چه کردم عبدالوهاب نرفت و تا آخرین لحظات ماند و گفت: قرار شد با هم باشیم، من تو را تنها نمی گذارم.
شاید در گیر و دار جنگ و آن صحنه محاصره و تشنگی و بی رمق شدن، هر انسانی منتظر این باشد که خود را از این وضعیت رها سازد. اما او تا لحظه ای که تعدادی نیرو از گردان ثارا ... لشکر المهدی به ما رسیدند هم پای من ماند و
دو نفری تا آمدن آنها خط را نگه داشتیم... در شرایطی که از یک گردان رزمی فقط ما دو نفر باقی مانده بودیم و شرایط بسیار سختی پیش آمده مثل گرمی هوا و محاصره . نهراسیدن و جنگیدن از شهید بزرگواری همچون سید عبدالوهاب حسینی برمی آمد و علی رغم کم حرف بودن پر کار و شجاع و با استقامت بود

آرامگاه پیر بَنکی در آستانه ویرانی
آیا صفرهای پول ملی پرواز میکنند؟
هشیار باشیم؛ آتشبس، پایان جنگ نیست!
آشنایی با زندگی شهید پرفسور سعید برجی
به پیشواز نبرد آغاز میگردد
آشنایی با شهید پرفسور عبدالحمید مینوچهر
آشنایی با زندگی شهید پرفسور سید امیرحسین فقهی
آشنایی با آیتالله دکتر احمد بهشتی
سحرگاهان سعدیه
انقلاب ما، انقلابی از نهاد مردم بود
سرمای زمستانی شیراز با کمترین بارش
نگاهی به جلد کتاب کارگاه نوآوری و کارآفرینی؛ پایه یازدهم
نابودی سنگگورهای تاریخی کازرون
گلبوسه
ترور 4 دانشمند هستهای استان فارس در حمله رژیم صهیونیستی
شما در مقابل بیآبی و گرسنگی و شکنجه مقاومت کردید ما در مقابل نگاهها
رویداد آیینهها؛ آشنایی و بررسی آثار بابافغانی شیرازی
رویداد آیینهها؛ آشنایی و بررسی با شاه داعی الله شیرازی، عارف و شاعر سده نهم
در دومین رویداد ادبی آیینهها روی داد؛ آشنایی با مولانا محمد طالب جاجرمی
به بهانه آغاز هفته کتاب و کتابخوانی؛ پاسداشت دکتر منوچهر کیانی در رویداد صحبت یار
پاسداشت نزدیک به 30 چهره فرهنگ و هنر فارس در نیمسال نخست 1402
صدور مجوزهای فرهنگی هنری مجازی شد/ مهلت سامانه ای کردن تا پایان آبان
رونمایی از کتاب به ژرفای زیبایی
بررسی روابط عمومی از دو زاویه دانش و کارآیی
پاسداشت تلاشهای 100 چهره فرهنگی و هنری در رویداد صحبت یار 1401
پاسداشت بیش از ۴۰ فرهنگور و هنرمند فارس در رویداد صحبت یار
کارگردان نمایش اسب قاتلین: جشنوارهها بستر بالندگی هنری و اندیشهورزی
برگزاری کارگاههای توانمندسازی انجمنهای ادبی در فارس
طرح ویژه حمایت مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی از مستندسازان استان
«رموزالعاشقین» آغازگر رونماییهای هفته کتاب شد
گشت و گذار در مسجد جامع وکیل شیراز
چهارصد و هجدهمین نشان ملی مفاخر در دستان حکیمی از فسا
آشنایی با برخی از گلهای بهاری فارس
نوروز؛ نفسِ تازهٔ زمین و رستاخیز طبیعت
رویش دوباره زندگی در نوروز 1404
برفگاه سپیدان در روزهای پایانی اسفند
یک روز بارانی در شیراز : عشق و زیبایی در میان قطرات باران
گذری بر مناطق گردشگری کازرون
کاروانسرای خان زنیان
روستای دیکانک و گاوکشک
خشونت چیست؟
کودتای نظامی مصدق علیه شاه!!!
اردیبهشت های نعیم
حرم شاهچراغ
مهدویت، از حقیقت تا انحراف!!
باستان گرایی خوب یا بد؟
باغ سیب و به خانه زنیان
سفری با عطاهای فراموش نشدنی
خوانش نمایشنامه شب یلدا
خانه ای قدیمی در کازرون
منطقه چرامکان
گل انار
بهار در بهشت زهرای کازرون
سعدیه
سیب بود و آب بود و مهربانی
چنارفاریاب
استقبال مردم شیراز از شهدای گمنام
عزاداری محرم در حسینیه کازرونی های مقیم شیراز
باغ ارم
پارک جنگلی مرتضی علی در شیراز
چرا باید از روحانی بترسیم؟/خطر را جدی بگیرید!
انتخاب مسئول گروه قرآنی زنیان
شاخه اما بگریست
بچه محلمون آقا محمد
تاسوعای 1396 هجری کازرون
شکوفه های آخورک
دشت برم نوروز97
شکوفه های بهاری پرتقال
مناطق گردشگری شیراز
مصدق و نهضت تنگستانی ها
جنبش کتابخوانی در خانه زنیان
حافظیه
یک جامانده کربلای ۴ از اروند گفت
روستای کهمره سرخی
انتخابات 7 اسفند 94
حضرت عباس مدد کن مدد