دادآزاد

شخصی
طبقه بندی موضوعی
Instagram
بایگانی
پیوندها
دادآزاد
این وبلاگ با کد شامد زیر در سامانه ساماندهی فضای مجازی ثبت شده است:
1-1-714563-64-4-1
همچنین کانال تلگرامی مربوط به این وبلاگ با کد شامد زیر نیز ثبت شده است:
1-1-714563-61-4-2
یادداشت
گفتگو
هنر، ادب، فرهنگ
خبر
نگارخانه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۲

عاشورا در عاشورا

ابتدای محرم سال 1359 رزمندگان کازرون در سوسنگرد سنگر می گرفتند تا کربلای دیگری را در سوسنگرد رقم زنند و آن را به شهر عاشقان شهادت مبدل سازند.(مهر59 هجری شمسی مصادف با محرم 61 هجری قمری است و حالا 1300 سال بعد)

این جا فرمانده جوانی بود که بیش از 22 سال شاید نداشت. نامش علی اکبر.

انتشار: کازرون نما - تعامل - عسلویه نیوز -خیمه گاه مسافران بهشت - عصرکازرون - هفته نامه شهرسبز شماره247 مورخ 28آبان92 -دانش اموز مسلمان - شهرسبز - خبرگزاری بسیج -

عاشورا 59 ، روزی بود که در خاطره کازرون یکی از غم انگیزترین روزهاست.

ابتدای محرم سال 1359 رزمندگان کازرون در سوسنگرد سنگر می گرفتند تا کربلای دیگری را در سوسنگرد رقم زنند و آن را به شهر عاشقان شهادت مبدل سازند.

این جا فرمانده جوانی بود که بیش از 22 سال شاید نداشت. نامش علی اکبر.

اکبر پیرویان، فرمانده بسیج کازرون، تنها چند روز پس از آغاز جنگ تحمیلی اولین گروه از بچه های کازرون را که اولین نیروهای مردمی مسلح بودند حرکت داد تا در جبهه های حق علیه باطل به مبارزه برخیزند.

محرم سرد 59 در سوسنگرد سنگر گرفتند و آماده شدند تا نبرد سختی را با یزیدان زمان، صدامیان، داشته باشند.

و روزهای محرم با درگیری های کم و ساده شروع شد.

تا این که روزهای محاصره شروع شد.

عراق از چند سو سوسنگرد را محاصره کرد و بچه های کازرون به همراه سایر نیروهای بومی و نیروهای شهرهای دیگر به مقاومتی بسیار سخت در مقابل یورش همه جانبه صدامیان دست زدند. زیر باران گلوله و آتش و خون.

 

مقاومتی که در تاریخ ماندگار شد.

اما از این سوی عاشورا روزی بود که کازرون این بار هم عزادار علمدار حسین بود و حسین و همه عزادار اکبر ها و قاسم های جوان و نوجوانش که با پیکرهای پاره پاره از راه رسیده بودند.

بهشت زهرای کازرون اما حال دیگری داشت. چون فرمانده غیور و فداکار و ایثارگرش که پیشاپیش بسیجیان کازرون چونان علی اکبر فریاد تکبیر سر داده بود اکنون با پهلویی بشکسته آرام بر دستان مردم جای گرفته بود.

اکبری که تنها بود و غریب. برادرش فرشید(محمد) شاید بیش از دیگران متاثر شد و این شد که راهی قم گشت تا لباس سربازی امام زمان بر تن کند. اما انگار حسین زودتر او را در سپاه پذیرفت و با سن کمش شربت شهادت را در راه دفاع از امام و انقلاب نوشیدن گرفت.

عاشورا کازرون با شهدایی چون دانش آموز شهید غلامرضا بستانپور، عبدالحمید خسروی، و .... تمام شهر را برای اولین بار عزدار تاسوعاییان خود شد.

گروهی که اکثریت آنان را جوانان و نوجوانان تشکیل می‌دادند . از فرمانده‌شان که بیش از 21 سال نداشت. تا غلامرضا بستانپور که دانش‌آموزی کم سن و سال بود. رفتند تا عزت و استقلال را برای ما به ارمغان آورند و برای همیشه تاریخ بگویند که کربلا و عاشورا حادثه‌ای نبوده که گذشته، بلکه «کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا» و نه رستم و سهراب و سیاوش‌ها داستان و افسانه‌اند بلکه اینان ایرانی بودند و اینان نیز و ایرانی این چنین است.

روز سوم نیز شدت درگیری‌ها زیادتر شد. از ظهر کم کم احساس می‌شد که دشمن از تصرف شهر منصرف شده است و لذا آتش سبک تر شده بود و نمی‌دانستیم که چه شده است که ظاهراً نیروهای شهید چمران برای آزاد سازی شهر از طرف اهواز به نیروهای دشمن حمله کرده بودند و از این طریق آنها عقب نشینی کرده بودند.

غروب روز سوم نیروهای شهید چمران وارد شهر شدند و شهر از محاصره بیرون رفت. البته در سمت غربی شهر جاده ی بستان - سوسنگرد هنوز دشمن از خود مقاومت نشان می داد تا اینکه از تاریکی شب استفاده کرده تا پشت آخرین خانه‌های شهر عقب رفته بودند.

 

شهدای کازرونی این نبرد

بیاد شهیدانی که در آن روزها دادیم، شهید علی اکبر پیرویان، عبدالحمید خسروی، احمد داوودی، صمد نحاسی، محمد وحیدی، غلامرضا بستانپور، محمد رضا حمیدی و نصرالله سبزی.

 

زخمی های کازرونی آن نبرد

زخمی‌های کازرونی آن نبرد هم عبارت بودند از : مصطفی بخرد، حسین کرمی، امرالله باقریه،

 

وقتی برای پیرویان گریستم

مغرب در همان سنگری که روزها در آن نگهبانی می‌دادم نماز مغرب و عشاء‌ خواندم شهر شلوغ شده بود همه در حرکت بودند در این هنگام مصطفی بخرد که آن روز مسئولیت بسیج کازرون را بر عهده داشت نیروهایی از کازرون برای تعویض این بچه‌ها به اهواز آورده بود و لذا با محاصره سوسنگرد روبرو شده بود که روز آزادی شهر به سوسنگرد آمده بود و در سنگر مرا دید و گفت پیرویان کجاست که دیگر نتوانستم جلو خودم بگیرم زدم زیر گریه، گریه‌ای با شدت.

این را باید بگویم در دو سه روز قبل وقتی کسی از بچه‌ها می‌گفت پیرویان و... شهید شده‌اند، چه کنیم؟ و نا امید بودند به آنان تشر می‌زدم که الآن موقع گریه و زاری نیست. حالا آنها داشتند همین مطالب را می‌گفتند ولی جلوگیری از گریه سخت بود.

 فقط یادم هست مصطفی بخرد به بچه‌ها سر زد و گفت فردا در نزدیکی سپاه خرمشهر همه جمع شوند برای تعویض نیروها.

 

آزادی شهر در تاسوعا

روز چهارم مبارزه برای فراری دادن آنها از حاشیه شهر بوسیله نیروهای شهید چمران و نیروهای داخلی شروع شد.

امروز که شهر آزاد شده است تاسوعا است و فردا عاشورا و بچه‌ها تا رسیدن عاشورا حماسه‌ای عاشورایی در دل تاریخ جنگ آفریدند و با مقاومت و ایثارشان نشان دادند که تا مفهوم کربلا و عاشورا در دل مردمان این سرزمین زنده است دشمن به راحتی نمی‌تواند لحظه‌ای در این مملکت آرامش یابد.

حماسه سوسنگرد حماسه دلیر مردانی بود که درس ایثار و استقامت را از امام خویش گرفته بودند. حماسه ی سوسنگرد حماسه ی مردانی است که مظلومانه ایستادگی کردند و در تاریخ جنگ گمنام به شهادت رسیدند.

خیلی از بچه های کازرون شهید شدند

آن شب کمی خوابیدم. صبح دیدم نیروهای چمران به طرف غرب سوسنگرد از جاده بستان- سوسنگرد می رفتند تا نیروهای عراقی را از منطقه دور کنند. من نیز همراهشان شدم در سر پل سوسنگرد شهید نصرالله ایمانی با آر.پی.‌جی‌اش آمد. هر دو با هم از کوچه پس کوچه‌ها گذشتیم تا نزدیک خاکریزی که دشمن به پدافند مشغول بود رسیدیم آنان باز تیر مستقیم تانک و گلوله می‌زدند و ما بدون دیدن آنان شلیک می‌کردیم گلوله تانک چندین خانه را خراب کرد برای در امان ماندن از ترکش‌ها و گلوله‌ها به خانه‌ای پناه بردیم سپس برای محکم کاری در زیر راه پله‌ای نشستیم یک لحظه نمی‌دانم چه کسی گفت اگر گلوله به سقف بخورد در زیر آوار می‌مانیم و می‌میریم لذا از آن خانه بیرون آمدم و چون دیگر به راحتی نمی‌شد با دشمن مقابله کرد به شهر برگشتیم.

نزدیکی ظهر بود که به پل سوسنگرد رسیدیم.

دلپسند را دیدم. گفت: مگر صبح برای تعویض شدن به سنگر جلو سپاه سوسنگرد نرفته‌ای؟

گفتم: نه

از آنان جدا شدم و برای تهیه مقداری غذا به سمت مسجد رفتم در جلو مسجد دیدم نبی احدی دور یک ماشین می‌چرخد.

گفتم: چه خبر است؟

گفت: هیچ! همه شهید شده‌اند باید ماشین روشن کرد به دنبال آنان رفت!

گفتم: چطوری؟

گفت: باید برق ماشین را مستقیم کرد چرا که کلید ماشین در جیب امرالله باقریه است و او اکنون شهید شده است و او را برده‌اند.

برق ماشین را مستقیم کرده و به سمت اهواز حرکت کرد.

 من نیز سوار شدم. وقتی از او می‌پرسیدم چه کسانی شهید شده‌اند؟ شاید در آن حالت اضطراب و ناراحتی اسامی ده نفر یا بیشتر را می‌آورد.

هر کسی را دیده بود، نام می‌آورد

عجب اوضاع بدی! آنان که در این سه روز شهید نشده‌اند، چگونه یکباره با هم شهید شدند؟

در کوچه مسجد در هنگام سوار شدن (شهید)باقر سلیمانی را با همان نارنجک انداز در دست دیدم.

گفتم: بچه‌ها شهید شده‌اند بیا ببینیم چه خبر شده است.

گفت: من تا پایان جنگ همین جا می‌مانم.

با ناراحتی و نگرانی به سمت اهواز آمدیم. در بین راه نیز هر کس که قصد اهواز رفتن داشت عقب ماشین سوار می‌شد.

ابتدا سری به یک ساختمان چند طبقه که سنگربندی شده و بعد از پل راهنمائی بود و در واقع حالت بیمارستان به خود گرفته بود زدیم.

گفتند زخمی‌ها را از اینجا برده‌اند به چند جای دیگر هم سر زدیم. خبری دستگیرمان نشد!

به مکان بچه‌هایی که برای تعویض آمده بودند رفتیم تا کسب خبر کنیم. هر کس خبری می‌داد.

عده‌ای می‌گفتند که شهید داده‌ایم. عده‌ای نیز می‌گفتند؛ زخمی داده‌ایم. تا اینکه تا شب به بقیه نیروها در جنگل‌های نورد ملحق شدیم .

دوباره آمدند و گفتند همه ی بچه‌ها در مدرسه‌ای جمع شدند و برای رفتن به کازرون آماده‌اند.

همه باید بروند چرا که در شهر غوغاست. خبر محاصره شدیداً مردم را نگران کرده بود. لذا یک کامیون آورده بودند که سوار آن شده و به کازرون برویم. همه سوار شدند در هنگام خروج از منطقه اهواز پلیس راه جلومان را گرفت و گفت کسی نباید با اسلحه خارج شود بحث این بود که ما با اسلحه آمده‌ایم و باید با اسلحه برگردیم.

گفتند: عده‌ای از ستون پنجم دشمن دارند از منطقه ی جنگی اسلحه خارج می‌کنند لذا باید حتماً اسلحه هایتان را تحویل بدهید.

دوباره به همان مدرسه‌ای که روز اول از آنجا به هویزه اعزام شده بودیم، برگشتیم.

یکی یکی بچه‌ها اسلحه‌شان را تحویل دادند. یادم هست به علت خستگی در گوشه‌ای از راهرو مدرسه خوابم برده بود.

حسن خاکسبز صدایم کرد. گفتم :چه خبر است؟

گفت: همه اسلحه شان را تحویل داده‌اند و سوار ماشین شده‌اند، تنها تو مانده‌ای! برخیز!

رفتم و اسلحه را تحویل دادم و سوار ماشین شده راهی کازرون شدیم..

روز عاشورا به کازرون رسیدیم

روز عاشورا به کازرون رسیدیم. یک راست به سمت بهشت زهرا رفتیم. محرم، عاشورا، شهادت، مبارزه با دشمن، جوانان شهر، امیدان مردم، غوغای عجیبی در شهر بپا بود.

 یادم می آید کسی را نمی دیدی که آن روز از دیدن بچه‌ها گریه نکنند.

البته باید بر رشادت دلیرمردان کازرون در سه روز محاصره سوسنگرد آفرین گفت.

سردار شهید علی اکبر پیرویان، شهید عبدالحمید خسروی، شهید محمدرضا حمیدی، شهید نصرالله سبزی، شهید صمد نحاسی، شهید محمد وحیدی، شهید غلامرضا بستانپور

تنها شهیدانی که آنروز و یا روز قبل از آن بودند شهید پیرویان، حمید خسروی، محمد رضا حمیدی، نصرالله سبزی بودند که بخاک سپرده شده بودند و باید گفت که در همان اوایل جنگ شهدایی مثل صمد نحاسی، محمد وحیدی تا مدت ها و شاید همین امروز مفقود باشند.

 

--------------------

* برگرفته از خاطرات حاج عبدالحسین پیروان

نظرات (۲)

سلام

خیلی ممنون از وبلاگ خوبتون

خدا خیرتون بده
۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۸ ما شیعه ها
لبیک یا حسین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
KJDYTVG